#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_90

ندا به آرامي گفت:بله حق با شماست..امروز زياده روي کردم.

دروغگو نبود اما الان واجب بود؟ نبود؟

کيان خواست جوابش دهد که نگاه کنجکاوش کشيده شد به دخترِ ريزه ميزه ايي که بدجور آشنا مي زد.چشم ريز کرد و سرش را کمي جلو برد..ناخوآگاه لبخند زد خودش بود.عروسکِ زيبايش...

ماشين را به کنارش کشيد و به آرامي توقف کرد، تک بوقي زد اما فرشته آرام مسير خودش را مي رفت.لبخندش گشادتر شد.دوباره بوق زد...ندا کنجکاوانه به آن لبخند و آن دختر نگاه مي کرد...بلاخره فرشته سر برگرداند که کيان بي طاقت از ماشين پياده شد و به سويش رفت.ندا با لرزشي عجيب نگاهشان مي کرد.خدا نکند آن چه فکر مي کرد يک درصد هم درست باشد..فقط يک درصد...

اما همين که دختر رو برگرداند و به قصد سوار شدن جلو آمد براي احترام هم که شده از ماشين پياده شد.کيان متعجب گفت:کجا خانوم عظيمي؟

-ديگه مزاحمتون نميشم.

کيان با اخم گفت:لطفا سوار شين مي رسونمتون!

فرشته که دلش لرز رفته بود براي اين خانوم عظيمي زيبا که معلوم بود هم سن و سال خودش و البته بسيار زيباتر از خودش بود اخمي کرد و گفت:بفرمايين، وقتي گفتن مي رسوننتون پس حرف همونه.

کيان با لبخند و نگاه عاشقش از او تشکر کرد.ندا براي آنکه حداقل ادب را رعايت کند در عقب را باز کرد و قبل از اينکه آنها اعتراضي کنند سوار شد.

کيان پوفي کشيد و گفت:سوار شو فرشته!

فرشته با کمي تعلل سوار شد.اما از اين پوف کشيدن و حساسيت کيان اصلا خوشش نيامد.کيان که حرکت کرد فرشته به عمد آينه را روي خانم عظيمي زيبا تنظيم کرد.زيرچشمي خيره بود که کيان گفت:اينجا چيکار مي کردي؟

نمي فهميد...اين حسادت زيادي را در حرکات فرشته را نمي فهميد..چه بهتر!

-دانشگاه بودم.

کيان اخم کرد و با ابروهايي به هم پيوسته گفت:تا اين وقت؟

فرشته تلخ بود نه از زهر بدتر اما دلش از اين دختري که شايد هيچ تهديدي هم نبود و کياني که پر جسارت او را سوار کرده بود گرفته بود...پوزخندي زد و گفت:قبلنا دانشگاه نرفتي؟

اين نيش کلام اخم هايش را درهم کرد.ندا متعجب از اين هم خشم نگاهشان مي کرد که کيان سکوت کرد و با مشت هاي گره کرده فرمان را در دستش چلاند که فرشته بيخيال اين همه تلخي نگاهش به ندايي رفت که خيرگيش به کيان اعصاب و روانش را به بازي گرفت.آخر هم طاقت نياورد و نگاهش را به بيرون دوخت.نزديک پايگاه دريايي، ندا به نرمي و بي استرسي که با وجود فرشته پر کشيده بود گفت:رسيديم، من دم در پياده کنين.

کيان با جديت گفت:من مشکلي برا داخل اومدن ندارم، مطمئنين حالتون خوبه؟

فرشته از اين همه حساسيت دندان هايش را از شدت حرص و حسادت روي هم فشرد.ندا لبخند مليحش را پررنگ کرد و با آرامش و آرام گفت:لطف دارين مهندس، الان خيلي خوبم و متشکرم که بهم لطف کردينو و مسيرتونو دور کردين براي من!

-خواهش مي کنم خانوم عظيمي وظيفه بود.

فرشته پوزخندي زد و زير گفت:وظيفه!

جلوي در پايگاه در يايي توقف کرد که ندا از ماشين پياده شد، کنار پنجره رو به کيان گفت:بازم ممنونم مهندس و شرمنده.

-دشمنتون، سلام برسونيد.

-حتما...خدانگهدار.

رو به فرشته که سعي مي کرد عادي باشد گفت:خداحافظ خانوم.

فرشته لبخند زد و گفت:خداحافظ

romangram.com | @romangram_com