#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_88

-سلام، براي ديدن خانم جون اومدم.

زن با ترديد پرسيد:شما؟

-من فرشته ام، بهشون بگين همون که دم داروخونه ديدن، اومدم برا ديدنشون.

شايد 5 دقيقه گذشت که در با تيک کوچکي باز شد و او داخل شد.اين بار با دقت بيشتري اطراف را نگريست.دور تا دور حياط که به شکل مربع بزرگي بود درختان ترنج همديگر را در آغوش کشيده بودند.تقريبا به مسافت بزرگي جلوي ساختمان اصلي که دو طبقه بود و قهوه ايي رنگ باغچه ايي پر از گل هاي فصلي بود که ز پنجره هاي ساختمان ويوي زيبا و پر نشاطي داشت.وسط باغچه حوضچه کوچک و آبي رنگي بود که شک داشت در اين گرما چند دانه ماهي را در خود داشته باشد.نفسش از از بوي خوش گل ياسي که از شدت گرما گل هاي زرد و پژمرده شده بودند کرد و با لبخند به سوي ساختمان رفت.آمار سبحان را داشت که تا 12 در دانشگاه کلاس دارد پس او 2 ساعت وقت داشت بدون آنکه سبحان سر برسد.جلوي در زني تقريبا چاق با صورت گرد سبزه که موهاي مشکيش را بالا زده بود و روسريش را سفت دور گردنش پيچيده بود به استقبالش آمد و با لبخندي که نه مي توانست بگويد مهربان است نه خشن تعارف کرد که داخل شود، همان موقع فورا گفت:خانم تو اتاق خودشونن دارن کتاب مي خونن.

فرشته تشکري کرد و به سوي اتاقي که زن نشان داده بود رفت.جلوي در تک ضربه ايي به در زد که صداي بي حال خانم جان تعارف کرد داخل شود.فرشته در را باز کرد و با هيجان سلام بلند بالايي کرد.خانم جان لبخند زد و گفت:چطوري دختر؟ بيا بشين.

فرشته روي صندلي چوبي روبروي خانم جان که روي صندلي گهواريه ايي نشسته بود نشست و گفت:اين کتابو برام بخون، فک مي کنم چشمام خيلي ضعيف شده، بعضي از کلماتو اشتباه مي خونم.

کتاب را به سوي فرشته گرفت . فرشته با مهرباني کتاب را گرفت.نگاهي به جلد کتاب نداخت."مادام کامليا" شايد کتاب جالبي باشد.از صفحه 20 که خانمجان گفت شروع کرد.در بين خواندن گاهي براي کامليا تاسف مي خورد و گاهي براي آن جواني که دلباخته ي او شده بود...ساعت يک ربع به 12 را نشان مي داد که کتاب را بست و گفت:با اجازه تون من ديگه برم.

-خسته نباشي دختر جان.

فرشته کتاب را بست و روي ميز کنار دست خانم جان گذاشت و بلند شد.خانم جان اميدوار گفت:بازم بهم سر بزن.

-حتما!

خم شد صورت چين خورده از پيري خانم جان را بوسيد و از اتاق خارج شد.زياد وقت نداشت.نبايد سبحان او را مي ديد اصلا حوصله توجيح کردنش را نداشت که براي ديدن او نيامده.پس با سرعت از خانه بيرون زد و با دو خود را به خيابان رساند.با ديدن خيابان نفس راحتي کشيد و لبخند زد.جلوي تاکسي زرد رنگي دست دراز کرد و بي آنکه مقصدي بگويد گفت:مستقيم.

سوار شد و زير لب گفت:الهي شکر!

....خسته از سر و کله زدن با دانشجوهاي که فقط به دنبال نمره عملي بالا و ميانترم خوب بودند، ماشين را جلوي در پارک کرد.عصر باز هم کلاس داشت پس چرا بايد ماشين را داخل مي برد؟ بدون زنگ زدن کليد اندخت، در را باز کرد وداخل شد.

از زور گرسنگي و صبحانه ايي که نخورده بود يکراست به آشپزخانه رفت، با ديدن ميز آشپزخانه که چند پيش دستي و ميوه ي خورده و دو فنجان چاي خورده شده بود با تعجب به مينا(خدمتکار خانه) گفت:مينا خانم مهمان داشتيم؟

مينا دست هايش را با لباسش خشک کرد و گفت:بله، همون خانومي که اونروز خانم جان حالش بد شد آوردنشون خونه.

سبحان با شيطنت ابرويش را بالا فرستاد و کنجکاو پرسيد:پس چرا برا ناهار نگه اش نداشتي؟

-از همون اول قصدش موندن نبود.فقط مي خواست يه سر بزنه...اما آقا سبحان از من نشنيده بگيرين فک مي کنم داشت از شما فرار مي کرد مي خواست جوري بره که شما سر نرسيدين...دانشجوتونه نه؟ حتما کاري کرده که مي ترسه ها؟

سبحان لبخند زد و با چشمکي گفت:حتما!...مينا خانوم تا لباس عوض مي کنم ناهارو بکش که نا ندارم.

مينا چشمي گفت و سبحان از آشپزخانه بيرون رفت.لبخند کجي زد و گفت:پس مياي من نبينمت ها؟ دفعه ديگه اييم هست موش کوچولو!

************************

کلافه نگاهي به ساعت انداخت.بلاخره بي طاقت بلند شد کتش را از دور صندلي برداشت و از اتاقش بيرون رفت.يکراست به اتاق فرجاد رفت.با ديدن دخترک که سخت مشغول بود و سرش را يک ميلي هم بلند نمي کرد سرفه ايي کرد تا توجه ي او را جلب کند.دخترک سر بلند کرد و با ديدن کيان در چهارچوب در دستپاچه بلند شد و گفت:چيزي شده جناب مهندس؟

کيان با بدخلقي گفت:يه نگاه به ساعت انداختين؟ قرار بود شما فقط صبح ها اينجا باشين تا اين وقت غروب.

-ببخشين، مهندس فرجاد تاکيد کردن تا کارم تموم نشده نرم، صبح کلاس داشتم جاش عصر اومدم همون جوري که گفتين.

کيان زير لب لعنتي نثار فرجاد کرد و با آرامش بيشتري گفت:بسه خانوم، ساعت از وقت اداري گذشته، همه رفتن شمام بهتره يا کارو ببرين خونه يا براي فردا انجام بدين، خوبيت نداره تا اين وقت هنوز اينجايين.

دخترک سري تکان داد و در حالي که مدام نگاهش را مي دزديد ، مشغول جمع کردن وسايلش شد.کيان با دقت او زيرنظر گرفت.از لرزش دست هاي دخترک متعجب شد و پرسيد:اتفاقي براتون افتاده؟ چرا دستاتون مي لرزه؟

romangram.com | @romangram_com