#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_87


سبحان با ديدن فرشته اخم درهم کشيد که فرشته فورا گفت:سلام استاد.

مرتضي متعجب نگاهشان کرد که ناگهان در پستوي ذهنش يادش آمد قبل از عيد اين جوان را ديده.سبحان خشک و سرد جوابش را داد.فرشته ناراحت از اين برخورد رو به فروشنده گفت:سايز برادرم اون کت مخمل سرمه ايي رو بيارين.

فروشنده بلند شد و از پشت سرش رديف آخر کت را بيرون آورد و به دست مرتضي داد.مرتضي بدون رفتن به اتاق پرو جلوي آينه قدي روي در اتاق ايستاد و کت را روي پيراهن سفيد رنگش که رگ هاي سياه و قرمز داشت پوشيد و چند بار ژست گرفت و در آخر با رضايت سرش را تکان داد و گفت:عاليه.

فرشته لبخند زد و رو به فروشنده گفت:يه شلوار کتون مي خوام که به اين کت بياد.سورمه ايي يا مشکي.

فروشنده که انگار از اين فروش موفق خوشش آمده بود فورا شلوار کتون با طراحي تقريبا ساده و مردانه ايي را جلوي فرشته گرفت و گفت:بفرمايين ، کار ترک اصله، تازه برامون رسيده، فروش خوبي داشته ببينين مي پسندين؟ اگه نه کاراي ديگه ايم هست.

فرشته شلوار را به دست مرتضي داد و مرتضي وارد اتاق پرو شد.فرشته نگاهي به سبحان که به نقطه ايي زل زده بود کرد و آرام به او نزديک شد و به همان آرامي گفت:نبخشيدين؟

سبحان نگاهش کرد و تازگي اين دختر زيادي توي ديدش بود.زيادي دلبري مي کرد و امروز اصلا حوصله حرف زدن نداشت. بلند شد و رو به فروشنده گفت:من ميرم کاري داشتي خبرم کن.

-ميموندي حالا!

-مرسي کار دارم.خداحافظ

بي توجه به فرشته سرد و بدون نيم نگاهي از کنارش گذشت و رفت.فرشته پر حرص و اخمو گفت:باشه، منو داشته باش اگه ديگه حتي نگاتم کنم.

مرتضي از اتاق پرو بيرون آمد دوري زد و چرخيد و گفت:چطوره بانو؟

فرشته با رضايت پلک زد و گفت:محشر شدي.

فروشنده براي آنکه حرفي زده باشد گفت:مبارکتون باشه خيلي قشنگ تو تنتون نشسته!

مرتضي برا اطمينان دوباره از فرشته پرسيد:همين ديگه؟

-آره، مبارک باشه!

مرتضي بدون آنکه لباسش را تعويض کند پول را با عابر بانکش حساب کرد و شلواري که درآورده بود در مشما گذاشت و با خداحافظي کوتاهي از مغازه بيرون زدند.فرشته گفت:خب؟ مقصد بعدي؟

-يه تيکه طلا مي خوايم.

-بيا يه جايي رو مي شناسم طلاهاي ظريفي داره، با سليقه ي فاطي جور درمياد.

مرتضي حرفي نداشت فقط هديه ايي زيبا براي نامزد زيبايش مي خواست.بلاخره هم انگشتر ظريفي که شکل پروانه بود و روي بالهايش با طلاي سفيد تزيين شده بود را خريدند و به خانه برگشتند....

فرشته با ابرو به فاطمه که در ميان مادر خودش و مادرشوهرش نشسته بود و سرخ شده بود ابرو مي انداخت و ريز مي خنديد.مرتضي که کنار دستش بود چشم غره ايي به او رفت و گفت:اذيتش نکن نمي بيني کم مونده با سر بره تو يقه؟

فرشته خنديد و گفت:حال ميده اما خب چون تو مي خواي باشه...

بزرگترها حرف مي زدند و تاريخ مشخص مي کردند.کوچکترها هم خود را با برنامه ها عروسي سرگرم مي کردند.بلاخره هم عروسي براي نيمه شعبان مشخص شد.دقيقا 5 روز بعد از اتمام امتحانات آخر ترم دانشگاهي فاطمه!

**********************

ترديد داشت اما با اين دستش را روي زنگ آيفون فشرد.طولي نکشيد که صداي ريز و آرامي زني در آيفون پيچيد:بله؟


romangram.com | @romangram_com