#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_84

پياده به سوي خيابان رفت.نرسيده به خيابان گوشيش زنگ خورد.با ديدن نام مرتضي لبخند زد.همين که تماس را برقرار کرد مهلت نداد مرتضي حرفي بزند گفت:با معرفت، با مرام، لوطي..چش سفيد مي کشمت واسه چي به من نگفتي امشب چه خبره؟

صداي مردانه ي مرتضي که با خنده به لکنت افتاده بود گفت:مهلت...بده.. دختر، چرا اينقد..هولي؟

لبخند جذابي روي لب نشاند و گفت:دارم برات برادر..

-آماده به خدمتيم خواهر...غرض از مزاحمت...عصر پاشو بيا خونه کارت دارم، يه سرم بريم خريد من کت و شلوار مي خوام.

-ها بگو کارم داري و گرنه عمرا که بهم نمي گفتي چه خبر شده.

-بدجنس نشو دختر، ميدوني مي گفتم، حالا چه کنم اون ورپريده زودتر خبرا رو گفته؟

-بسه بابا فهميدم بي گناهي مرديکه ي گناهکار، عصر ميام.

-جيگرمي، زود بيايا..راستي امشب شمام دعوتين، بابا خواستن عمو شاپورم باشه، هي باباي ما برادر نداره...

تا ته اش را خوانده بود..صميميت پدر مرتضي و پدرش خودش يکي از علت هايش تک فرزندي و درد نداشتن برادري بود که پدر مرتضي داشت و هيچ وقت فکر نمي کرد اين درد اين همه گران باشد.نگذاشت مرتضي ادامه دهد گفت:خيلي خب هستيم.

-عشقمي به مولا.

فرشته با خنده گفت:لوت ميدم به فاطي.

مرتضي خنديد و گفت:پس عشقشي.

قلبش ضربان گرفت و اين اشاره هاي گاه و بي گاه مرتضي به کياني که چند روز بود غيب شده بود ناراحتش مي کرد.با اخمي گفت:بايد تاکسي بگيرم، کاري نداري؟

-نه عزيزم، مواظب خودت باش.

-باشه، خداحافظ.

خداحافظي اش را شنيده نشنيده قطع کرد.باز دلش پر شده بود.پر از حسرت و دل خواستني که انگار ميسر نبود.پس آن آغوش گرم تولد عسل...آن فداکاري چهارشنبه سوري...غيرت هاي عجيبش...نگاه هاي دلبرانه اش...نوازش لب هايش..اينها که انسان دوستانه نبود، بود؟ اعتراف مي کرد دلتنگ است...زياد و وسواس گونه...

سوار تاکسي زرد رنگي که کنار پايش ترمز کرده بود شد و مقصدش را گرفت.حوصله چانه زدن بر سر قيمتش را نداشت. خودش مي دانست بد مسير است و حداقل از اين راه به بهمني زيادي دور است.سرش را به شيشه گرما زده ي ماشين چسپاند و فکر کرد دلش چه مي خواهد؟ چه؟ اعترافش نه تلخ بود نه شيريني، اين گسي بدطعم را دوست نداشت...دلش کيان را مي خواست...گرماي تن محافظش را...صداي که بهترين سفوني دنيا را به نمايش مي گذاشت وقتي فرشته صدايش مي زد...اگر کمي کيان را تمام و کمال بخواهد جرمي بزرگي است؟ آه کشيد، و زير لب گفت:خدا قسمتم نبودش نباشه فقط، خواهش مي کنم.

***********************

با حرص به ساعت ديواري دايره ايي شکل که انگار هاشور خورده بود نگاه کرد و زير لب گفت:اينم شد تست دادن؟

دکمه ي قرمز رنگ تلفن را فشرد که صداي منشي تقريبا جوان و مهربانش را در گوشي پيچيد:بله جناب مهندس!

پر حرص گفت:خانم عظيمي تشريف نيوردن؟

-نه مثله اينکه...

حرفش تمام نشده که يکباره گفت:مهندس اومدن.

با عصبانيت گفت:بهشون بگيد جلسه دارم تا يه ساعت ديگه مي بينمشون.

-اما مهندس...

romangram.com | @romangram_com