#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_83
فاطي رنگش پريد و گفت:استاد ما چيزي نگفتيم.
سبحان نگاهش ميخ فرشته بود و فرشته سر به زير گفت:ببخشين استاد!
دلش نسوخت...بي حس...به اخم نشسته...خشک و جدي گفت:بهتره تکرار نکنين و گرنه فيضتونو بيرون از کلاس ببرين.
يک حرف اين همه تاثيرگذار بود؟ آهي کشيد و به آرامي گفت:بله استاد.
به سوي تابلو برگشت و بي خيال قيافه ي غم زده فرشته و نگاه هاي خندان دخترهاي رديف اول که چاپلوسانه سعي در به نمايش گذاشتن خود با پا روي پا انداخت و بالا و پايين کردن ابروها و ...داشتند درسش را از سر گرفت و امروز براي جدي بودن و چزاند اين دخترک گستاخ درخود فرو رفته بهتر بود....
کلاس تمام شد کوله ي سياه رنگش را برداشت و رو به فاطي گفت:بريم سايت؟
فاطي با شوق دستش را گرفت و گفت:بيا بريم بيرون حرف دارم.
فرشته کنجکاوانه با او بيرون رفت و گفت:چي شده؟
فاطمه با شوق و هيجان زياد دستانش را به هم کوبيد و با حالتي کودکانه که شاديش را به نمايش مي گذاشت گفت:امشب بزرگتراي فاميل من و مرتضي ميان خونمون برا عروسي برنامه ريزي کنن،فک کنم از فردا بايد دنبال خريداي عروسي باشيم.
فرشته محبت آميز او را در آغوش کشيد و گفت:برات خوشحالم عزيزکم، تو همه کارات روم حساب کن.
از او جدا شد دستش را گرفت و گفت:اون مرتضي چش سفيد چيزي به من نگفته بود.
-هي تن اين شوهر مادر مرده ي ما رو بلرزونا...خودش بي طاقت تره بياد بگه...حال ببين تا يه ساعت ديگه سروکله اش پيدا ميشه.
-اونوقت تو نمي خواي دعوت کني من امشب بيام خونتون؟
-خواهر دامادي خيرسرت، با اونا مياي ديگه...
-عجب! کجا بريم؟ ديشب درست نخوابيدم، اينقده خوابم مياد.
باهم به سمت در ورودي حرکت کردند که فاطمه گفت:برو استراحت کن، به خودت سخت نگير.
آهي کشيد بي شباهت به دردلي ناگفته...از در ورودي بيرون که رفتند ماشيني به سرعت از کنارشان رد شد.کافي بود فقط کمي نگاهش را دقيق کند تا بداند استاد اخموي کلاسشان بود که لجوجانه و بچگانه قهر کرده بود، فرشته با حرص پا روي زمين کوباند و زير لب گفت:به درک،ناز تورم بکشم؟
فاطمه با تعجب نگاهش کرد و گفت:يه چيزيت ميشه تو هم ها!
فرشته بي حوصله دستي در هوا تکان داد و گفت:ميرم خونه مياي؟
-نه گلي، بايد برم خونه خودمون برا شب کلي کار دارم، ميدونم الان مامان کلي غر زده بابت دست تنها بودنش.
فرشته لبخند نمکيني زد و دستش را فشرد و گفت:برو عزيزم.
-شب بياي با مرتضي ها، مي خوام باشي.
-سعي مي کنم.باي عروس خانوم.
فاطمه با صورتي پر خنده و شادي مسيرش را کج کرد تا به خانه برود.فرشه نگاهش کرد و حسرت خورد شايد اگر آن دو سال پيش نفرت انگيز هيچ وقت در زندگيش نبود الان خانه خودش را داشت با همسري که عاشقانه دوستش داشت.مردي با تمام سوتفاهمات!
romangram.com | @romangram_com