#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_81


فرشته ادامه داد:و اونجا بود که براي اولين بار به چشمت اومد نه؟

بهروز با شوق لبخندش را تکرار کرد و گفت:آره، چشماشو تيز کرده بود و لجباز و خودخواه فقط حرف خودشو مي زد، دلم مي خواست يه فصل کتک مي زدمش...

-اوه آقاي دکتر از شما بعيده!

-انجامش ندادم که، اما خب دلبرياش خاص بود...

-خودش چي؟ همين حسو داره؟

-تازگيا حس مي کنم بي ميل نيست...نمي خوام دست دست کنم از اينجا بريم اولين فرصت به مامان ميگم بريم خواستگاريش.

-اوف عجله داريا...حالا اسمش چيه؟

بهروز با عشق لبخند زد و گفت:آوا رياحي....

فرشته سر تکان داد و گفت:ايشالا درست بشه...همه چيزو بهم ميگيا...

بهروز دست فرشته را فشرد و گفت:حتما، پاشو بريم داخل، فردا بايد بيدار باشي ازم خداحافظي کني دماغو.

-بهت گفتم اصلا دوست ندارم؟

بهروز خنديد و گفت:فعلش دارم نبود؟

فرشته دست بهروز را محکم گرفت تا تعادلش را حفظ کند.به زور بلند شد وگفت:حيف بزرگتري و گرنه مي گفتم بچه پرو.

-گفتي که...اين چند مدت حس کردم معذبي..

فرشته فورا گفت:نه اصلا من راحت بودم.

-نه براي من دختر خوب، شايد بخاطر فردين و دوستش بهرحال دوستش کاملا غريب بود و فردينم حتي منم چند ساله نديدمش چه رسد به تو، راحت نبودي دختر خوب، نمي خواد وانمود کني همه چيز خوب بوده.

-مي تونم بهت تکيه کنم؟

بهروز دستش را دور شانه ي او حلقه کرد و گفت:راحتي؟ فشار رو پات نيست؟

-ممنون، مهمان رو نميشه بيرون کرد، اونا هم اومدن راحت يا ناراحت به عنوان ميزبان وظيفه ام بود پذيرايي کنم نه اينکه ناراحت باشم.

-دختر خوب منظورم اين نبود.بهرحال فردا بازم تنها ميشي!

-بازم تنهايي و درس و حوصله هايي که سر ميره.

بهروز کمکش کرد تا از پله هاي ايوان بالا برود.و گفت:بايد بري به بابات شکايت کني که توليد بچه اش کم بوده.

فرشته نيشگوني از پهلويش گرفت و گفت:باباي منم عين باباي تو.

بهروز دستي به پهلويش کشد و گفت:اگه دوقلوهايي که مامانم از دست دادو در نظر بگيريم همچينم پدر من تابع بچه ي کم نبوده.


romangram.com | @romangram_com