#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_80

-خب پس جاي شکرش باقيه.

فرشته خانمانه خنديد اما فورا جدي شد و گفت:من بچه اما چي شده بهروز؟

-بايد چه اتفاقي افتاده باشه؟

فرشته بندهاي تاب را گرفت تا بلند شود که بهروز دستش را روي شانه اش گذاشت و با فشار آرامي گفت:بشين!

فرشته دوباره نشست و گفت:خب؟

-من خوبم خانوم گل، چه اصراري داري که بگي من حتما اين وقت شب چيزيم هست؟...چرا من به اين فکر نکنم که شايد تو چيزيت هست؟ خصوصا اون لبخندي که باعثش يه خاطره ي خوب بود.

فرشته سرش را تکان داد و گفت:هممون خطره هاي خوبي داريم.

بهروز رک و شيطنت آميز گفت:اون خاطره به يه مرد چشم عسلي مربوط نميشه؟

فرشته با حيرت نگاهش کرد که بهروز لبخند زد و گفت:به نظر خنگ که نمي رسم؟ هوم؟

فرشته ريلکس گفت:آدما عاشق ميشن.

بهروز با نگراني گفت:يه سال از من بزرگتره.

-سن مهمه؟ اينکه 12 سال بزرگتر باشه مهمه؟

-نيست؟!

فرشته محکم گفت:نه!

اما خيلي زود با نااميدي گفت:اظهار نظر در مورد کسي که حس منو نمي دونه و من هنوز تو حس اون موندم فايده اش چيه؟

بهروز لبخند زد و گفت:دنياي تو قشنگه دماغو!

فرشته اين بار خنديد و گفت: و تو؟

بهروز با لحن بامزه ايي گفت:سن که مهم نيست، دارم سعي مي کنم تو آموزشگاه زبانم مخ يکي از استاداي زبانمو بزنم.

فرشته ابرويش را بالا انداخت و گفت:و سنش؟

-20، کوچيکه؟

-اصلا، فقط قراره مخشو بزني؟

بهروز سر جايش کمي جابه جا شد و گفت:اونقد شيرين و خواستني هس که دلم بخواد دنيامو باهاش بسازم.

فرشته ابروي بالا انداخت، دستش را دراز کرد و دست بهروز را به نرمي در دست گرفت و گفت:ميشه، فقط بايد بخوايم.

بهروز نگاهي به آسمان انداخت و گفت:دلم هواي بودنشو کرده...

سرش را پايين انداخت و به فرشته نگاه کرد و با خنده و هيجان گفت:سرتق ترين دختري که تو عمرم ديدم؛ اولين بار سر يکي از دختراي بي ادبي که سر کلاسش بود يه دعواي حسابي باهام راه انداخت، ...

romangram.com | @romangram_com