#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_77


شاپور با رضايت لبخند زد و گفت:مرخصه؟

دکتر لبخندي به صورت نگران فرشته زد و گفت:بله، مي تونن برن.

فرشته لبخند کمرنگي روي لب آورد و نيم خيز شد.شاپور زير بازويش را گرفت و گفت:مي توني يا بغلت کنم؟

فرشته با صدايي ظريفي گفت:مي تونم.

با اين حال شاپور زير بازويش را گرفت و او را روي صندلي نزديک صندوق نشاند.همين که تسويه حساب کرد دوباره زير بغل فرشته را گرفت و او را تا کنار ماشين برد.سوار که شدند فرشته گفت:منو ببرين خونه!

شاپور متعجب گفت:نمياي؟!

-با اين حالم؟ نه شما برين، زنگ مي زنم فاطي و مرتضي بيان پيشم.

هر چند اصلا مطمئن نبود که آيا تا الان آنها بيرون رفته اند يا نه؟! شاپور براي اطمينانش گفت:مطمئني؟

-بله بابا، منو بزارين شما برين، تنها که نيستم مرتضي اينا زنگ بزنم کله پا ميشن ميان، تنهام نمي زارن.نمي خوام خوشي بقيه خراب بشه.نزارين بقيه هم برگردند.

شاپور آهي کشيد و به سوي خانه رفت.همين که فرشته خيال شاپور را راحت کرد روي يکي از مبل هاي درون هال لم داد و پاي عقرب زده اش را روي ميز جلويش گذاشت و بزور گوشي را از جيب مانتوي خردلي رنگش بيرون آورد و شماره ي مرتضي را گرفت.بوق دوم را نخورده بود که صداي خندان مرتضي در گوشيش پيچيد و گفت:پشيمون شدي؟ گفتي بيرون رفتن با ما حالش بيشتره نه؟

-بس کن پرحرفيتو، من خونه ام، حالم ناخوشه، نميشه قيد بيرون رفتنتونو بزنين امروزو بياين پيش من؟

مرتضي لحظه ايي سکوت کرد و ناگهان با ترس گفت:چت شده فرشته؟

-شلوغش نکن داداش، خوبم، بيرون پامو عقرب زده تازه با بابا از بيمارستان برگشتم، نخواستم خوشيشونو خراب کنم گفتم ميرم خونه شما برو پيش بقيه، الانم من تنهام.

-خيلي خب تا 10 دقيقه ديگه پيشتيم.

فرشته لبخند زد و کاش کيان هم با آنها باشد.طولي نکشيد که صداي زنگ بلند شد.گوشيش را برداشت و به مرتضي زنگ زد.همين که تماس وصل شد گفت:نمي تونم بيام درو باز کنم از رو ديوار بيا درو باز کن.

-باشه عزيزم.

تماس که قطع شد فرشته از پنجره ايي که رو به در بود به بيرون خيره شد که مرتضي که آويزان در شد و صداي پاهايي که محکم به زمين خورد لبخند را روي لب هايش آورد.مرتضي در را براي بقيه باز کرد و فاطي و پشت سرش کيان داخل شد.فرشته ناباور پلک زد.اما يکباره سرماي عجيب و خوبي در قلب تپنده اش جريان گرفت...عاشق اين سرماي خاص بود و دليلي که موجب اين سرما شده بود.ترجيح مي داد مرتب بلايي به سرش مي آمد و اما هر روز و هر روز کيان را ببيند...او دوباره عاشق شده بود.مرتب و مرتب عاشق فقط يک نفر مي شد.اين جادو نبود؟

مرتضي تقه ايي به در زد و يالا گفت.فرشته بزور خم شد و پاچه ي شلوارش را مرتب کرد.کمي جمع و جورتر نشست که مرتضي و پشت سرش فاطمه و کيان داخل شدند.در چهره ي هر سه نگراني موج مي زد.فاطمه بسويش رفت.محکم بغلش کرد و گفت:خوبي؟

-بابا خوبم، نگران چي هستين؟

فاطمه از او جدا شد که مرتضي بازجويانه گفت:حواست کجا بود؟

فرشته زير چشم به کيان که دست به سينه يک وري به ديوار تکيه زده بود و با شماتت و نگراني نگاهش مي کرد و انگار دنبال جواب اين بلا بود.لبخندي به زور روي لب آورد و گفت:دمپايي پام بود، يه خار رفته بود توش اومدم خارو در بيارم عقرب پامو زد.

مرتضي اخم کرد و گفت:بهت چي بگم آخه؟

فاطمه گفت:اين حرفا فايده نداره، کاريه که شده، يه فکري برا ناهار کنين.

فرشته ملايم گفت:همه چي تو يخچال هست....


romangram.com | @romangram_com