#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_76

-نشد، ايشالا دفعه ي ديگه، خب کاري باري؟

-سلامتي، مواظب خودتون باشين.

-تو هم همينطور.خداحافظ عزيزکم.

فرشته خداحافظي زير لبي کرد و تماس را قطع کرد.کاش کنار کيان بود.نشد و حسرت چيزي را عوض نمي کرد.به سوي جمع برگشت.فردين و آرژين هم آمدند.پسرها آتش را برپا کردند و زهرا کتري را پر از آب کرد و روي آتش گذاشت.فرشته بي حوصله به فرزانه گفت:پاشو بريم قدم بزنيم، يکم گل وحشي بچينيم.

-مکنه عسل بيدار بشه.

-مامان اينا هستند نگران چي هستي؟

فرزانه بلند شد و با فرشته هم قدم شد.کمي که جلو رفتند فرشته دمپايي انگشتي صورتي رنگش را درآورد و گفت:انگار خار رفته توش اذيتم مي کنه.

دمپاييش را وارسي کرد و خار تقريبا بلندي که در آن فرو رفته بود را درآورد و گفت:درش آوردم آخ...

جمله اش تمام نشده بود که جيغ بلندي کشيد.فرزانه هراسان گفت:چت شد دختر؟

سوزشي ديوانه وار باعث شد که روي زمين بنشيند که چشمش به عقرب زرد رنگي افتاد که فورا در سوراخ کوچکي در زمين فرو رفت.انگشت پايش را فشار داد و گفت:لعنتي عقرب نيشم زد.

فرزانه ترسيده گفت:بايد ببنديش تا بالاتر نرفته.

-با چي؟ واينستا بالا سرم برو بگو بابا بياد بايد بريم دکتر...برو لعنتي دارم داغون ميشم.

فرزانه لحظه ايي نگران بالاي سرش مکث کرد و ناگهان به سرعت شروع به دويدن کرد.طولي نکشيد که همگي بالاي سرش جمع شدند که شاپور دست زير پا و سرش انداخت او را در آغوش گرفت و گفت:تا زهرش بالاتر نرفته بايد بريم بيمارستان.

بهروز نگران گفت:عمو بزارين بيام کم.

شاپور با اخم و دلواپسي گفت:نه، هيچ کس با من نياد، ميريم و زود ميايم.

تاکيد حرفش جاي هر بحثي را براي بقيه گرفت.با سرعت فرشته را روي صندلي جلو گذاشت و خود پشت فرمان نشست و حرکت کرد.با صدايي که سعي مي کرد عادي باشد گفت:مگه کفش پات نبود؟

واي خودم عقرب خوردم دقيقا پام و مي دونم چه دردوحشتناکي داره.

فقط نمردم.تا يه هفته ديوارو ميگرفتم راه مي رفتم.

فرشته ناليد:دمپايي پام بود، داشتم خاري که تو دمپايي بود و در ميوردم که بي هوا خوردم.

-اينجا بيابونو و پر جک و جونور بايد کفش پات باشه.

-ببخشيد بابا بي احتياطي کردم.

-کاريه که شده، جايي که نيش خورده رو فشار بده زهر بالاتر نره.

-رفته، ساق پام داره درد مي کنه.

شاپور سرعت ماشين را بيشتر کرد.همين که چشمش به بيمارستان خورد نفس راحتي کشيد.ماشينش را پارک کرد و فرشته را بغل گرفت و وارد بيمارستان شد.پرستار با ديدنش فورا اشاره کرد تا او را در اتاقي که چند مريض ديگر نيز بودند روي تخت بخواباند.شاپور با احتياط او را که از شدت درد لب هايش را به دندان گرفته بود روي تخت خواباند.پدرانه لبخند زد و گفت:الان دکتر مي رسه عزيزم.

پرستار سريع رفته بود تا دکتر را خبر کند.بلاخره دکتر کشيک که مرد ميانسالي با چهره ي مهرباني بود بالاي سرش آمد و بعد از پرسيدن سوال و جواب ها پادزهر و داروهايي که لازم بودرا به پرستار گفت تا بياورد.طولي نکشيد که فرشته چندين بار سوزني پر از پادزهر را روي انگشت بزرگ پايش تحمل کرد.آنقدر لب زيرينش را گاز گرفته بود که بلاخره مزه ي آهني خون را زير زبانش حس کرد.دکتر کارش که تمام شد گفت:تا چند روزي ممکنه راه رفتنش سخت باشه چون زهر تا رانش بالا رفته.اما زود خوب ميشه و حال عموميش کاملا خوبه.

romangram.com | @romangram_com