#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_75
فرشته با حرص زباني برايش درآورد و به کمک فرزانه که در حال انداختن زير انداز بود رفت.فرزانه نگاهش کرد و گفت:به دل نگير از بهروز، خيلي دوست داره که سربه سرت مي زاره و گرنه کلا با هيچ دختري حتي حرفم نمي زنه مگه به زور.
-مي شناسمش خواهر من واسه همينه دلگير نشدم.اما نامرد دست سنگيني داره داغونم کرد.
زيرانداز که پهن شد پدرومادرها هم آمدند.زهرا فورا گفت:پسرا برين يکم چوپ جمع کنين تا چاي درست کنم.
شاپور با لذت گفت:هيچي اندازه چاي رو آتيش مزه نميده.
فردين گفت:منو آرژين ميريم.
زهرا گفت:طولش نديدن.
فردين سر تکان داد و با آرژين رفت.بهروز و بهزاد به سوي پدرها رفتند و کنارشان نشستند.فاطمه(خاله فرشته) عسل را که در آغوشش به خواب رفته بود را روي پتوي نرم و آبي رنگي که فرزانه پهن کرده بود خواباند و گفت:عزيزم يه چيزي بنداز روش پشه ها اذيتش نکن.
زهرا چادرش را به فرزانه داد و گفت:بنداز روش.
فرزانه چادر را گرفت و روي عسل انداخت.فرشته از سبد ، ميوه را بيرون آورد و درون ظرف سبز رنگ گردي گذاشت و به دست مادرش داد که گوشيش زنگ خورد.با عذرخواهي بلند شد و دکمه اتصال را زد.صداي فاطمه در گوشش پيچيد:الو فرشته؟
-سلام فاطي خوشگله، حال احوال؟
-سلام جيگر، خوبم، تو چطوري؟
-مي گذرونيم درمونده نباشيم.مرتضي چطوره؟
-خوبه، پيشمه سلامتو مي رسونه.
-سلامت باشه.
تکه ايي از شاخه ي خشک توتي را چيد و مشغول ور رفتن با آن شد که فاطمه گفت:کجايي؟
کنجکاو پرسيد:چطور؟
-اي بدم مياد سوالو با سوال جواب ميدي،...
فرشته موزيانه خنديد که فاطمه با حرص گفت:کوفت مي خنده، داريم با بچه ها ميريم بيرون، گفتم زنگ بزنم تو هم بياي، حالا مي فرمايين کجايين؟ اصلا مياي؟
-شرمنده که دعوتتونو رد مي کنم جيگراي من، با بابااينا اومديم خارج شهر، دقيقم نميدونم کجاييم فقط سر يه مزرعه ي گنديم که چندتا درخت توت داره، زير سايه اش نشستيم.
-حيف شد چون...
صدايش را پايين آورد و گفت:کيان هم باهامون بود.
فرشته آهي کشيد و گفت:خوش بگذره، شانس که نداريم.
-نه اينکه الان اصلا بهت خوش نمي گذره؟
-اونجا يه حال ديگه اس.
romangram.com | @romangram_com