#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_74

-پسرا رفتن بيرون، بابا اينا هم سرکار، نمي تونستم بزارم مامان بره.

کيان با اخم بيشتري گفت:زنگ مي زدي به مرتضي يا من!

فرشته متعجب پرسيد:تو؟!

کيان دستپاچه گفت:منظورم اين بود که تنها نري بيرون.اين روزها شهر شلوغه.

فرشته سرش را برگرداند و خنده ي مخفيانه اش را قورت داد.سرش را به طرف او برگرداند و گفت:امروز استثنا بود.

کيان با جديت سري تکان داد.جلوي خانه ي شاپور ترمز آرامي کرد و نگاهي به خانه يشان انداخت.فرشته متعجب و با ترديد نگاهش کرد و گفت:چيزي شده؟

کيان پر حرص نفسش را بيرون داد و گفت:راحتي؟

فرشته گنگ نگاهش کرد و گفت:متاسفم اما نفهميدم منظورتو!

کيان بي خيال محتاط بودنش گفت:با سه تا مرد مجرد تو خونه راحتي؟

توپي در قلبش تکان خورد.آنقدر قل خورد تا قلبش به لرزش افتاد و او هم قلقلکي! اين مرد مثلا بي تفاوت و سرد نگرانش بود.از کي حس خوب مهم بود براي مردي که عاشقش بود را فراموش کرده بود؟ حرفش کمي تا قسمتي دخالت بود.اما هيچ چيز اندازه ي اين دخالت خوشايند شيرين نبود.به آرامي جواب داد:زياد تو خونه نيستن.

-اگه...خب...اگه ناراحت بودي...برو پيش آلما!

لبخندي با طعم خوش عشق روي لب هايش نشست و گفت:باشه، بفرمايين داخل!

-متشکرم مرتضي ماشينش خراب شده زنگ زد بريم سراغش.

کار امروزش را توضيح داده بود و خواستن از اين واضح تر؟ فرشته سري تکان داد و دستگيره را فشرد و در را باز کرد.پايش را روي زمين گذاشت که کيان گفت:اولين صحبت با آرامش ما!

فرشته برنگشت تا نگاهش کند.زير لب بله ايي گفت و از ماشين پياده شد.خنکاي لبخندي شيرين روي لب هاي کيان نشست.فرشته سرخوش از بودن با کيان و حرفهايي که بوهاي خوبي مي داد بدون آنکه يادش مانده باشد که سبحان را ناراحت کرده به خانه رفت و بعد از تعويض لباس در پخت غذايي که تقريبا تمام شده بود کمک کرد.

************************

خسته سبد را زير چند درخت توتي که پر از شکوفه ي خندان بودند گذاشت و گفت:لامصب چه سنگين بود.

آرژين با لبخند گفت:من که از اول گفتم بزار کمکت کنم...زيادي سرتقي.

فرشته ابرو بالا انداخت و باز اين پسر کرد خوشگل صميمي شد.لبخندي بي ربط روي لب آورد و گفت:زورشو داشتم.

بهروز کنارش ايستاد و محکم به کمرش زد و گفت:بر منکرش لعنت.

صداي زهرا بلند شد که با اعتراض و ته مايه هاي خنده گفت:بهروز، خاله دخترمو کشتي، اين چه وضع زدنه؟

بهروز دستش را بلند کرد تا ضربه ي ديگري بزند و گفت:اينجوري بزنم خاله؟

دستش پايين نيامده بهزاد در هوا آن را گرفت و گفت:خجالت بکش زورت به اين بچه رسيده؟

فرشته اخم کرده از آنها فاصله گرفت و گفت:بهروز خطري شدي تا اطلاع ثاني نزديک من نيا.

بهروز به قهقه خنديد و چشمکي به آرژين که شادمانه مي خنديد انداخت و گفت:قول نميدم.

romangram.com | @romangram_com