#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_73


فرشته لبخند زد و گفن:من با ايشون مشکلي ندارم.اما چشم قول ميدم بيام بهتون سر بزنم.

خانم جان با رضايت سر تکان داد که فرشته قدمي به عقب گذاشت و گفت:با اجازه تون.

فرشته دست او را رها کرد و شيک و خانمانه با قدم هاي آهسته از در بيرون رفت.صداي بوق سبحان باعث شد به قدم هايش سرعت دهد و با حالت دو خود را جلوي در برساند.همين که سوار ماشين شد گفت:بخشين که دير اومدم.

سبحان سر تکان داد و حرکت کرد.هنوز مسافتي نرفته بودند که سبحان پرسيد:وقتي ديديش حالش خيلي خراب بود؟

-خب دستشون روي قلبشون بود و مرتب مالشش مي دادن.رنگشون پريده بود.اما قرصو که همونجا دادم خوردن حالشونو بهتر کرد.

سبحان آهي کشيد و زمزمه کرد:اصلا حواسش به خودش نيست.

فرشته کنجکاوانه پرسيد:مادرتونه؟

سبحان پوزخند زد و گفت:يادت رفته بود من تو باشم نه شما، چي شد رويه فرق کرده؟

فرشته اخم کرد و گفت:چيزي فرق نکرده، فقط اينکه دارم سعي مي کنم احترام بزارم.

-من اين احترامو نمي خوام.همون تو بهتره.

فرشته با حرص نگاهي به او انداخت و گفت:جواب سوالم؟

-مادربزرگمه.

خلاصه و مفيد بدون اينکه توضيحي دهد بابت هر چيزي که ذهن فرشته را مشغول کرده بود.پوزخندي زد و نگاهش را به بيرون دوخت.سبحان زير چشمي نگاهش کرد و دلش کمي حرف زدن مي خواست.اين تعطيلات مزخرف تريني بود که تجربه کرده بود.مرتب در خانه بود يا بيرون کنار دريا.اوف بوشهر هم غير دريا جايي نداشت.اخم درهم کشيد و به آرامي پرسيد:تعطيلات خوش مي گذره؟

کنجکاو شده بود؟...زير چشمي نگاهي به جواني که استادي را يدک مي کشيد و الان له له مي زد براي کمي گپ زدن انداخت و به عمد خلاصه و مفيد گفت:خوبه!

ابروهاي سبحان بالا پريد و اين تلافي بود؟! اما براي اينکه لجش را درآورد گفت:احتمالا اينقد بد گذشته که تو اين همه بي حال جواب دادي....مي تونم قول بدم اگه با من بياي تعطيلات بهتري داشته باشي.

فرشته تيز نگاهش کرد و گفت:چرا سعي مي کني نفرت انگيز باشي؟

چيزي شکست.صدايش آنقدر خفه بود که حتي به گوش خودش هم نرسيد اما تيزي هايش قلبش را به درد آورد.نفرت انگيز؟ اخم درهم کشيد و سکوت کرد.

چيزي شکست.صدايش آنقدر خفه بود که حتي به گوش خودش هم نرسيد اما تيزي هايش قلبش را به درد آورد.نفرت انگيز؟ اخم درهم کشيد و سکوت کرد.فرشته با فکر اينکه تند رفته شرمنده گفت:معذرت مي خوام.انگار يکم تند رفتم.

سبحان تلخ گفت:مهم نيست.

فرشته خجالت زده لبش را به دندان گرفت و گفت:ميشه درموردش حرف بزنيم؟

سبحان نزديک ميداني که خياباش به خانه ي فرشته وصل مي شد ترمز کرد و گفت:مسافتي نيست، هم پياده مي توني بري هم تاکسي بگيري!

فرشته تشکري زير لب کرد و از ماشين پياده شد.وسايلش را صندلي عقب برداشت، همين که در را بست سبحان پايش را روي گاز گذاشت و از او دور شد.فرشته خيره نگاهش کرد و زير لب گفت:نتونستم جلو زبون خودمو بگيرم.لعنتي!

پشيمان بود از حرفي که کسي را بيازارد حتي اگر طرف مستحقق اين ناراحتي باشد.آهي کشيد و پياده به سوي خانه شان به راه افتاد.ميدان را دور نزده بود که ماشيني کنارش ترمز کرد با تعجب نگاهش برگشت با ديدن کيان قلبش ضربان گرفت و نگاهش لرزيد.کيان شيشه را پايين کشيد و گفت:سوار شو مي رسونمت.

فرشته بي ناز، بدون مخالفت سوار شد.کيان با اخم گفت:کسي خونتون نبود که تو رفتي خريد؟


romangram.com | @romangram_com