#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_72
فرشته با تعجب جواب داد:بله! اما گواهينامه ندارم.
پيرزن در کيفش دست کرد و سويچ ماشيني را بيرون آمد و گفت:اگه برات زحمتي نيست اين سويچو بگير منو تا خونه ام برسون.ماشين پشت سرت پارکه.
با اينکه رانندگيش خوب بود اما هميشه مي ترسيد پشت فرمان باشد.گاهي شايد سوار ماشين پدرش مي شد و تا دانشگاه مي رفت و برمي گشت.با ترديد سويچ را گرفت و گفت:مي خوايين بريم اول دکتر يا بيمارستان؟
پيرزن دستش را تکان داد و گفت:نه دخترم.فقط منو ببر خونه ام بايد استراحت کنم.
فرشته سر تکان داد و به سوي ماشين 405 نقره ايي که پشت سرش پارک بود برگشت.دزدگير را زد و خم شد به سوي پيرزن و گفت:بزارين کمکتون کنم.
زير بغل زن را گرفت و با ملايمت او را روي صندلي جلو نشاند.برگشت وسايلي که خريده بود را روي صندلي عقب گذاشت و پشت فرمان نشست و گفت:کجا ببرمتون؟
-برو بهمني نزديک دانشگاه خليج فارس.برو تا آدرس دقيقو بهت بدم.
فرشته سر تکان داد و رفت.کل مسير پيرزن آدرس را داد و بلاخره جلوي خانه ي حياط دار بزرگي توقف کرد.فورا پياده شد زير بغل پيرزن را گرفت تا پياده شود.پيرزن کليد خانه را به دستش داد و فرشته در را باز کرد و او را داخل برد.همين که پايشان را درون خانه گذاشتند صداي داد و بيداد مرد جواني گوششان را پر کرد.پيرزن اخم درهم کشيد و روي اولين مبل دم دست نشست که صداي قدم هاي پر عجله ايي که از پله ها پايين مي آمد به گوش رسيد.فرشته سر بلند کرد و با حيرت مرد آشنايي را ديد که حداقل فکر نمي کرد اينجا خانه اش باشد و او به کجا کشيده شده بود؟ مرد جوان بدون آنکه حواسش پي فرشته برود روبروي پيرزن ايستاد و با عصبانيتي که قصد داشت محارش کند گفت:خانوم جون من چند بار گفتم بدون من بيرون نرين؟ اگه اتفاقي برا قلبتون بيفته من چه خاکي تو سرم بريزم؟
خانم جان با اخم گفت:بزرگ شدي سلام يادت رفته، چه خبره صدا انداختي تو سرتو باز آوار شدي سر اون حکيمه ي بدبخت؟
مرد جوان کلافه دست هايش را مشت کرد و گفت:مي فهمين من نگرانم؟ چرا اينکارو مي کنين باهام؟
پيرزن چشمانش را بست و گفت:بايد مي رفتم قرص بگيرم، حالام اينجام اتفاقيم نيفتاده، آروم باش سبحان.
سبحان عصبي روي مبل روبروي خانم جان نشست که با حس ديدن يک جفت کفش آبي رنگ سرش را به طرف فرشته چرخاند.با ديدنش ابروهايش بالا پريد و با حيرت گفت:تو؟!
فرشته لبخندي زد و گفت:زيادي نگران بودين متوجه من نشدين.
خانم جان نگاهش را به فرشته دوخت و پرسشي زل زد که فرشته گفت:ايشون استادم تو دانشگاه هستن.
خانم جان سر تکان داد و رو به سبحان گفت:اگه شاگردت نبود معلوم نبود حال من چطور ميشه؟
رو به فرشته گفت:اسمت چيه دخترم؟
-فرشته!
پيرزن زير لب گفت:فرشته ي نجات من!
رو به سبحان گفت:سبحان جان، فرشته رو برسون خونه، زحمت کشيد و الاف من شد.
فرشته متواضع گفت:خواهش مي کنم چه زحمتي؟!
خانم جان رو به سبحان که انگار حواسش پي چيز ديگري بود گفت:سبحان بلند شو برو خريداي فرشته رو بزار تو ماشينت تا بياد.همه رو گذاشته تو ماشين من.
سبحان کلافه بلند شد و گفت:امروز که گذشت اما يادتون باشه ما در اين مورد حتما بايد صحبت کنيم.
خانم جان لبخند کمرنگي از غد بودن نوه اش زد و سبحان از در بيرون رفت.خانم جان به سوي فرشته دست دراز کرد و گفت:بيا جلو دختر جان.
فرشته جلو آمد و دست چروک خورده و لاغر خانم جان را در دست گرمش گرفت و گفت:بفرمايين.
-عزيزم، من اينجا تنهام، هروقت تونستي بهم سر بزن.قول ميدم استاد بداخلاقت سر نرسه!
romangram.com | @romangram_com