#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_71
-شايدم داره سعي مي کنه دوباره عاشقت کنه.
فرشته زل زد به اويي که انگار رنگ آرامش به چهره اش برگشته بود و الان لبخند کمرنگي روي لب هايش چهره اش را دوست داشتني تر مي کرد.نفسش را تند بيرون داد و گفت:دلم براش تنگ شده.
-حس مي کنم نميره.حداقل الان که اينجوري داره خودشو نشون ميده.
-کاش، بره ميمرم فاطي.بي اون چه کنم؟
-چقد دير احساستو فهميدي فرشته!
فرشته آه کشيد و انگار هميشه دير مي رسيد.فاطمه بلند شد و گفت:پاشو آه کشيدن فايده نداره.بيا يکم قرش بده حال و هوات عوض شه.
فرشته سفت روي مبل نشست و گفت:بي خيال اصلا حالشو ندارم.
هنوز مخالفت درست و حسابي نکرده بود که آلما و شقايق هم سررسيدند.همگي با چشمک فاطمه او را بلند کردند و به سوي جمع رفتند.فرشته با کمرويي گفت:خدا همتونو بکشه بابا من بلد نيستم.
آلما با انگشت به بيني اش زد و گفت:آره جون خودت.
فرشته با تمام خجالتش کمي از هنر رقصيدنش را نشان داد و فورا از جمع جدا شد و به کمک مادرش شتافت.....
*******************
فصل ششم
زهرا مقداري پول از کيفش درآورد و به دست فرشته داد که فرشته فورا گفت:دارم مامان پيش خودت نگه دار.فقط بگو چي مي خواي بخرم؟
-يکم گوشت چرخ کرده و فلفل دلمه بگير، يه بسته هم پنيرپيتزا بگير.
-مي خواي دلمه بزاري؟
-برا شب آره، فلفلا رو خوشرنگ و درشت بگير.
-چشم مامان جان. چرا اينقد جوش شبو مي زني؟ حالا که تازه 10 صبحه.
زهرا پول را روي ميز گذاشت و گفت:آدم بايد کارشو سروقت انجام بده بعدش هول هولکي نخواد تازه به اين فکر کنه چي کم داشته.اينم داشته باش شايد کم آوردي.اگه سر راه رفتي داروخانه يه کدئين و حشره کشم بگير.
فرشته سرش را تکان داد و موافق بود که هنوز مادر نشده تا خيلي چيزها را درک کند.زهرا از اتاقش بيرون رفت و روسري بنفش رنگش را روي موهاي پف کرده اش مرتب کرد.رژ نارنجي رنگش را کمرنگ روي لب هايش کشيد و پول و کيف دستيش را برداشت و از اتاقش بيرون زد.کنار آشپزخانه نگاهي انداخت فقط صداي زن دايي و خاله و کلا خانم ها مي آمد.مي دانست پدر و دايي و شوهر خاله اش براي وقت گذاراني به شرکتي که پدرش کار مي کرد و پسرها باهم براي خوش گذاراني بعد صبحانه بيرون رفته بودند.با صداي بلندي خداحافظي بلندي گفت و از در بيرون رفت.فورا به سوي بازار رفت و خريدش را کرد.سر راه به داروخانه ايي که تقريبا نزديک خانه شان بود رفت.قرص و حشره کش را خريد بيرون آمد که بي هوا به خانم تقريبا مسني خورد.برگشت که عذرخواهي کند که متوجه حال غيرعاديش شد.وسايلش را روي زمين گذاشت و بازوي زن را گرفت و گفت:خوبين مادرجان؟
پيرزن با ناي آخرش نگاه بي رمقي به فرشته ي متعجب و نگران انداخت و دستش را روي قلبش گذاشت و بزور گفت:يه نسخه تو کيفم، دخترکم مي توني ببر برام بگيرش.توي کيفمه.
فرشته با ترديد کيف پرم اصل پيرزن را در دست گرفت و کاغذ تاخورده ايي از آن را بيرون آورد و فورا به داروخانه برگشت.نسخه را گرفت و به سوي پيرزن شيک پوش که روي نيمکت کنار داروخانه زير سايه درختي نشسته بود و با دست قلبش را فشار مي داد رفت و گفت:بفرمايين مادرجون.
پيرزن از نايلکس بسته ي قرصي را درآورد که فرشته از کيفش شيشه کوچک آب را که هميشه عادت داشت با خودش داشته باشد را بيرون آورد و گفت:بفرمايين.
پيرزن قرص را با جرعه ايي آب خورد و نفسش را تند بيرون داد.فرشته نگران بالاي سرش ايستاده گفت:بهترين مادرجون؟
پيرزن به نيمکت تکيه داد و لحظه ايي چشمانش را روي هم گذاشت تا حالش جا بيايد.چشم که باز کرد استفهامي به فرشته نگاه کرد و گفت:رانندگي بلدي؟
romangram.com | @romangram_com