#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_78

کيان تکيه اش را از ديوار جدا کرد و به سويش آمد.مرتضي اشاره ايي به فاطمه کرد و گفت:بريم ببينيم چي پيدا ميشه درست کرد؟

همراه فاطمه بلند شد و به سوي آشپزخانه رفت.کيان روي ميزي که فرشته پايش را گذاشته بود نشست و انگشتان دستش را به آرامي و نوازش گونه روي پاي فرشته کشيد و گفت:مي توني تکونش بدي؟

فرشته مسخ شده در آن عسلي هاي که انگار طوفاني را در خود مخفي کرده است گفت:مي تونم اما خيلي درد داره، انگار سنگين شده، حرکت دادنش سخته.

کيان با شماتت گفت:تا کي قراره اينقد حواس پرت باشي؟

فرشته رنجيده نگاهش کرد و زود رويش را برگرداند.کيان کلافه انگشت شصتش را روي انگشتان پاي فرشته کشيد و گفت:نگام کن.

فرشته نگاهش را قفل عسلي هاي پر از آرامشش کرد و گفت:حواس پرت نبودم.

-بهتري الان؟

فرشته کودکانه سرش را تکان داد و گفت:دردش تا بالا اومده.

-خواستي بلند شي به خودم تکيه کن.

-فاطي....

قبل از اينکه جمله اش را تمام کند کيان گفت: تحمل وزنتو نداره، پس لجبازي نکن، چيزي نمي خواي؟

-نه، الان هيچي دلم نميخواد.

کيان خيره شد به لب هايي که زير فشار زخم شده بود و جاي خون در آن خودنمايي مي کرد.ناخودآگاه دستش جلو رفت و نوازش گونه روي لب هاي فرشته کشيد وگفت:داغونشون کردي.

فرشته خجالت زده کمي خود را عقب کشيد که دست کيان در هوا ماند.نگاهش را دزديد و گفت:پام خيلي درد داشت اينجوري درد اونو کمتر حس مي کردم.

کيان دستش را کنار کشيد و به خجالت فرشته ي زيبايش لبخند زد وگفت:بيشتر مواظب خودت باش.

فرشته سر به زير باشه ايي گفت که کيان با خنده دستش را زير چانه اش زد و سرش را بلند کرد و گفت:اين همه خجالتي بودنم خوب نيست دختر جون!

صداي فاطمه از آشپزخانه بلند شد که گفت:کسي قهوه نمي خواد؟

کيان با ته خنده ايي که روي لب هايش مانده بود گفت:نيکي و پرسش؟

فاطمه باشه ايي گفت و کيان دوباره حواسش را به فرشته ي خجالتيش داد وآرام پرسيد:خوبي؟

فرشته معذب از حضورکيان گفت:الان خيلي بهترم.

صداي زنگ تلفن خانه موجب شد مرتضي از آشپزخانه بيرون بيايد و رو به آن دو گفت:من جواب ميدم.

جواب دادن به تلفن چند دقيقه هم طول نکشيد.مرتضي که نگاه خيره ي آن را دو ديد انگار که موظف است جواب پس دهد گفت:عمو شاپور بود، خيالشو جمع کردم و گرنه همشون کله پا مي شدن ميومدن.

کيان اخم درهم کشيد و در دل اعتراف کرد که حسود است.حسود و خودخواه براي با فرشته بودن! فاطمه با 3 فنجان قهوه ي داغ از آشپزخانه بيرون آمد.با خنده گفت:دست کار سر آشپزِ!

فرشته لبخند زد و گفت:بوش که خوبه!

فاطمه سيني را روي ميز گذاشت و گفت:طعمشم خوبه بانو!

romangram.com | @romangram_com