#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_66
شاپور سرش را تکان داد و گفت:30 سال پيش خدمت سربازي دوست کردي داشتم به اين اسم.
آرژِين چشم ريز کرد و قلبش به صدا آمد و بوي آشنايي آمد که فردين با لودگي گفت:بزار اين قوم اصيل قجري رو هم بهت معرفي کنم تا نونش از دهن نيفتاده.
همه لبخند کمرنگي زدند و فردين ادامه داد به معارفه که فرشته به دور از حواسش براي فردين نگاهش زوم شد بر آرژين و در دلش اعتراف کرد قبل از اينکه قيافه ي اين جوان به کردها بخورد به اروپايي ها مي خورد.چشمان سبز روشن و صورت سفيد بيضي شکل و با موهايي تقريبا طلايي که با حالت خاصي بالا زده بود و اطرافش را تقريبا کامل زده بود.قد بلند و تقريبا چهارشانه بودنش او را به چشم آورده بود.اما آنقدرها ورزيده نبود که با خودش بگويد تمام عمرش را در باشگاه گذرانده است اما قيافه اش براي مانکن بود عالي بود.فرشته زير لب گفت:خوشگه نه جذاب!
صداي فردين باعث شد سرش را بلند کند و نگاهش کند، با گيجي گفت:چيزي گفتي؟
همه با صداي بلند خنديد که فردين به شانه ي آرژين زد و گفت:نگفتم!
فرشته اخم درهم کشيد و گفت:چي گفتين ها؟
بهروز با خنده گفت:ذکر خير بود به دل نگير!
فرشته چشم غره ايي به او رفت که فردين گفت:اينم فرشته خانوم ته تغاري عمه جون.
فرشته خانمانه سري تکان داد و بي توجه به نگاه زوم شده آرژيني که انگار چيز جديدي ديده گفت:خوشبختم.
شاپور گفت:بفرمايين داخل، زيادي مهمونمونو سرپا نگه داشتيم، بفرمايين.
عمه ها اطراف فردين را گرفتند که بهروز و بهزاد به سوي آرژين آمده اند که بهروز درحالي که دستش دورن جيب شلوارش بود گفت:سه ساله فردينو نديدن، يدونه پسر تنها برادرشونه!
آرژين لبخند زد و گفت:بله متوجه شدم.
آرژين نيز با دو پسري که چون باديگاردها در کنارش راه مي رفتند داخل خانه شد، فرشته فورا به آشپزخانه رفت تا شربتي که مادرش درست کرده بود در ليوان هاي پايه بلند کريستال بريزد و همراه کيک شکلاتي که همين يک ساعت پيش به همراه بهزاد به بيرون رفته و خريده بود را براي مهمانانشان بياورد.کارش که تمام شد چون دست تنها بود فرزانه را صدا کرد تا به کمکش بيايد.همين که فرزانه داخل شد مانند گربه ايي بدجنس گفت:خدايي هم فردين و هم اون پسره دوستش خوب تکيه ايي هستنا!
فرشته ضربه ايي به بازويش زد و گفت:تو هم که همه رو تيکه مي بيني، خوبه حال شوهر داريا!
-مگه چيه؟ آدم نمي تونه يه نظرم بده؟
*********************
فرشته آخرين بادکنک را روي ديوار نصب کرد و به سوي فاطمه و فرزانه برگشت و گفت:چطور شد؟
فرزانه سر تکان داد و فاطمه گفت:عالي شده،حالا بهتره بري لباساتو عوض کنه مهمونا زود ميان.
فرزانه چشمکي به فرشته زد و گفت:کيانم هست؟
فاطمه موزيانه لبخند زد و گفت:مرتضي گفت مياد که!
فرزانه به سوي فرشته رفت بازويش را گرفت و گفت:پس بايد حسابي تو دلبرو بشي.
فرشته چشم غره ايي به فاطمه رفت که او با لبخند بدجنسش شانه ايي بالا انداخت و خودش را با روبان قرمزي که در دستش بود سرگرم کرد.فرزانه، فرشته را به سوي اتاقش که براي اين جشن تولد حسابي بهم ريخته بود برد و گفت:بشين من درستت مي کنم.امشب رو بدرخش.
-پسرا کجا رفتن؟
-خودشونو درگير نکردن، رفتن بيرون بچرخن، شب ميان.
-دايي اينا کي ميرسن؟
romangram.com | @romangram_com