#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_67


-بيست سواليه؟ خوابيا، نديدي مامان اينا رفتن فرودگاه دنبالشون؟

فرشته سر تکان داد که فرزانه شانه را برداشت تا اول موهايش را درست کند....

چشم ريز کرده به دو جواني که اصلا برايش آشنا نبودند نگاه مي کرد که مرتضي کنارش نشست و گفت:چيه رفيق عين روباه شدي، کي رو زير نظر گرفتي؟

کيان با سر اشاره ايي به دو جوان روبرويش که حرف مي زدند و با صداي بلندي مي خنديدند کرد و گفت:نمي شناسمشون!

مرتضي با خنده گفت:نترس، دختر بهشون نمي ديم.

کيان چشم غره ايي به او رفت که مرتضي گفت:خيلي خب بابا، اوني که موهاي سياهي داره و قد کوتاه به نظر مي رسه فردينه دوردونه دايي فرشته، همين يه پسره رو دارن.

-چرا تا حالا نديدمش؟

-کردستان بود، دکتراشو مي گرفت، کلا رفت و آمد دوست و فاميلو همچي رو تعطيل کرد تا درسش تموم بشه!

کيان سر تکان داد و گفت:اون يارو کناريش کيه؟

-اون پسر بورم آرژينه، دوست کرد فردين، گويا تا حالا بوشهر نيومده، فردين پيشنهاد داده اونم موافقت کرده که همراهشون باشه.الان در خدمت شوماس!

کيان با لبخند گفت:دلقک!

-شما بخند داداش دلقکتيم.

کيان لبخندش پررنگ تر شد که نکيسا و آلما به همراه ساسان و شکوفه وارد شدند.کيان به احترام عموي بزرگش بلند شد.سلام و احوالپرسي شروع شد که آلما به سويش آمد،ضربه اي محکمي به شکم کيان زد و گفت:چش سفيد تو قرار نبود ديروز بياي؟

کيان لبخندش را مخفي کرد و گفت:دستت بکشه داغونم کردي، خب کار پيش اومد.

نکيسا نيز به آنها اضافه شد و ضربه ايي به کمر کيان زد و گفت:دست خودت بشکنه، به زنم گفتي بالا چشمت ابرو نگفتيا!

کيان با اخمي تصنعي گفت:زن و شوهر کپ هم، بابا خجالت بکشين.

آلما شکلکي درآورد و گفت:فرشته و فرزانه کجان؟

مرتضي اشاره ايي به فرشته که عسل کوچک را در آغوشش بالا و پايين مي کرد و گاهي بوسه ايي دزدانه از لپ هاي مي چيد کرد و گفت:اونهاش، همش سرگرمه عسلِ!

آلما سري تکان داد و از آنها دور شد واز پشت بي هوا فرشته را بغل کرد که فرشته ترسيده جيغ خفه ايي کشيد و تند خود را کنار کشيد.با ديدن آلما گفت:خدا بکشدت ترسونديم بابا!

آلما ابرويي بالا انداخت و گفت:نکنه انتظار داشتي يار بغلت کنه؟

فرشته با شيطنت گفت:اينجا يار زياده تا ديد منظور تو چي باشه.

آلما چشم غره ايي به سويش پرتاب کرد و گفت:مگه نشنوه و گرنه پوستتو مي کنه.

فرشته زير چشمي به کياني که با بقيه جوان هايي که مي شناخت ايستاده بود و بلند بلند مي خنديد نگاه کرد و چقدر الان دلش نوازش نگاهي مي خواست از او پر از حس دوست داشتن! نگاهش را گرفت و گفت:بيا بشين برات خوب نيست سرپا موندن.

-شلوغش نکن مگه من چند ماه همه؟ فقط 4 ماه، اينقدم سنگين نشدم.


romangram.com | @romangram_com