#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_42

قبل از اينکه جمله اش را تمام کند فرشته گفت:

-حرفيم مونده؟ تمومش کن آقا کيان، حالم بهم مي خوره از اين بازي که شروع کردي و مطمئنا بازنده اش خودتي.!

کيان مچ دستش را گرفت و گفت:تو داري باهام بازي مي کني، تو نمي زاري همه چيز تموم بشه و گرنه من به غلط کردن افتادم، گفتم احمق بودم اما تو

فرصت دادي؟ تو بخشيدي؟

نکيسا به ميان حرفشان آمد و گفت:اينجا جاي حرف زدن نيست، برين داخل تا همه مشکوک نشدن.

نکيسا بازوي کيان را گرفت و با خود داخل برد.آلما به فرشته ي بغض کرده نگاه کرد و گفت:

-آروم باش گل دختر، مي دونم خودت مي توني اين قضيه رو درست کني اما کاش اين بچه بازي رو تا به خانواده ها نرسيده تموم مي کردين.

-بي خيال آلما، الان اينقد داغونم که فقط از اينجا گم شم اما نمي تونم.

آلما دستش را فشرد و گفت:بيا بريم داخل عزيزم، درست ميشه مطمئنم.

فرشته بغض سيب شده اش را قورت داد و با آلما داخل شد

کيان در ميان جمع نشسته بود و با بقيه حرف مي زد و بي خيال فرشته ايي بود که وجودش براي در آتش کشيدنش له له مي زد.اما کيان زير چشمي فرشته را ديد مي زد

و وجدانش درد مي کرد براي قرار خواستگاري که جدي بود اما بهم زد چون مرتضي گفته بود فرشته با جواب نه دادنش قصد خورد کردنش را دارد.دلش نيامد خورد شدنش

را ببند جلوي اين جماعت.مرد بود.نمي خواست بعد از 31 سال که خواستگاري هيچ دختري نرفته بود حالا غرورش بشکند.اما دلش درد مي کرد براي فرشته ايي که جانش

بود اما بخاطر لجبازي و اشتباهي که خودش نبايد مي کرد سرتقانه مي خواست پسش بزند....

بدون آنکه کسي متوجه شود مچ دست فرشته را گرفت و در ميان ازدحام خانواده که قصد خداحافظي داشتند و از در بيرون مي رفتند به فرشته چسپيد و آرام کار گوشش

گفت:فردا عصر ساعت 4 پاتوق منتظرتم، باهات حرف دارم دير نکن.

فرشته تيز نگاهش کرد و گفت:فرصت حرف زدنو دو سال پيش از دست دادي پس بي خيال نميام.

-منتظرتم!

فرشته را رها کرد و به سوي شاپور رفت تا از او خداحافظي کند.فرشته با حرص نگاهش کرد و گفت:کور خوندي اگه بيام.

آلما کنارش ايستاد و به آرامي گف:برو، شايد حرفاش دلتو آروم کرد.

فرشته متعجب نگاهش کرد که آلما ادامه داد و گفت:شايد اگه منم اونموقع ها به خودمو نکيسا فرصت مي دادم الان وضعمون يکم متفاوت تر بود.کيان خيلي متفاوته،

اصلا مغرور نيست و اشتباهشو به گردن مي گيره، با لجبازي خرابش نکن.

صورت فرشته را بوسيد و گفت:فردا منتظرش نزار.

...مهمانان رفتند و فرشته اسير دنياي که انگار روز به روز بدتر مي شد، به اتاقش رفت و با خيالاتي که تصاحبش کرده بود خواب را مهمان چشمانش کرد.

**********************

romangram.com | @romangram_com