#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_40
فرشته با خشمي کنترل شده گفت:خوبم.
-نکيسا بهم گفت اونروز چي شده، بابا شما دو تا محشرين تا سه ساعت داشتم از کاراتون مي خنديديم.
فرشته پوزخندي زد و گفت:همش تقصير اون پسر دايي احمقته!
-اونکه بله، اما ديگه قبول کردم اون با 31 سال هنوز بچه اس تو هم با 19 سال.
فرشته لبخندي زوري روي لب آورد و بلند شد و گفت:الان ميام.
فورا به سوي اتاقش رفت.در را که بست رم کرده از شنيده ها و ديده هايش بالشش را برداشت و جلوي دهانش کشيد و فرياد کشيد.کيان دوباره غرورش را خرد
کرده بود.با حرص به جان بالشش افتاد و مشت مي کوبيد و از اين به بعد اگر مي مرد هم نگاهي هم حرام کيان نمي کرد.کيان مُرد.براي هميشه! روي تختش نشست
و نفس هاي تندش را بيرون داد و آنقدر با خود حرف زد تا توانست به خود تلقين کند که مهم نبوده خواستگاري که کيان حرفش را زده بود اما نيامده بود و باز هم
مي خواست مسخره اش کند.تلقين کرد که اين غرورش نبود که باز خرد شد و باز هم کيان نبود که با احساسش بازي کرده بود.کمي که آرام شد بلند شد به پذيرايي
رفت و در کنار آلما نشست و با لبخند گفت:ني ني کوچولو چطوره؟
آلما دستش را روي شکمش گذاشت و گفت:خوبه، هنوز خيلي کوچووه.
فرشته لبخندي تلخ زد و گفت:ايشالا يه بچه ي سالم و خوشگل باشه.
آلما با عشق نگاهي به نکيسا انداخت و گفت:برا دل باباش خدا کنه پسر بشه اما بازم هرچي خدا بده خوبه.
فرشته لبخند زد و اگر دو سال پيش کيان با سوظنش کار را به اينجا نمي کشيد مطمئنا شايد الان آنها هم در فکر بچه بودند اما حالا...کيان با غروري که از او
دزديده بود شخصيتش را نابود کرده بود پدر بودنش پيشکش! آهي کشيد و گوش به گفتگوهاي ديگران داد که آلما همراه نکيسا به حياط رفتند تا کمي هواي
آزاد سرحالشان بياورد....آلما دست مردش را سفت فشرد و گفت:چي فکر مي کني؟
نکيسا نفسش را تند بيرون داد و گفت:کيان يه احمقه با اين کاراش بيشتر فرشته رو جري مي کنه.
آلما سرش را روي شانه ي نکيسا گذاشت و لبخند زد و گفت:
-کيانِ الان دقيقا شده نکيساي 2 سال پيش، کلي منه بدبختو زجر دادي يادته؟ اينقد از دست خودتو غرورت کشيدم که گاهي دلم مي خواست بکشمت.
نکيسا خنديد و گفت:خوبه گفتم چه حسي اونموقع ها بهت داشتم.نگو که تو هم بعد از اينکه حلقه رو پس دادي از اين رو به اون رو شدي، شده بود که
گاهي آرزوي يه نگاتو داشتم.
آلما با دستش ضربه ي آرامي به صورت نکيسا زد و گفت:حقته تا تو باشي دل عاشق منو نشکوني.
-بله، جواب داد عاشقت شدم خانوم، بابا با اين نقشه هاش منو به تو وصل کرد، ملکه ي فاميل همسر من شد.
آلما به نرمي بوسه ايي روي گونه ي نکيسا گذاشت و گفت:عاشقتم آقا!
نکيسا با شيطنت گفت:اشتباه بوسيديا!
romangram.com | @romangram_com