#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_39
گوشه ي خيابان توقف کردکه فرشته نگاهش کرد و گفت:ممنونم، زحمت کشيدي.
-بابت عذرخواهيم.خداحافظ
فرشته زير لب جوابش را دادکه سبحان پا روي گاز گذاشت و از او دور شد.فرشته با نگاهش بدرقه اش کرد.نمي دانست چرا ته دلش به اين جوان زيباي جذاب هيچ حسي نداشت.نه نفرت
و نه حتي دوست داشتني ساده
************************
پشت ميز نشست که مادرش گفت:امروز دانشگاه داري؟
فرشته خميازه ايي کشيد و گفت:ساعت11 کلاس دارم.تا 1 خونه ام چطور؟
-امشب مهمون داريم اگه کلاست زياد مهم نيست بمون کمکم کن.
قلبش ضربان گرفت و آن مهمان کيان نبود؟ با کنجکاوي گفت:مهمونمون کيه؟
زهرا سبزي خوردني که خريده بود را روي ميز گذاشت و گفت: خانواده آقا ساسان و آقا سامان و آلما اينا.
فرشته خود را متعجب نشان داد و گفت:چطور؟! شام اينجان؟
-آره، ميموني کمک يا ميري دانشگاه؟
-ميمونم کمک.
-باشه پس صبحونه تو بخور پاشو يه جارو برقي پذيرايي رو بزن و بعدم گرد گيري کن تا منم برم برا غذا.
فرشته سري تکان داد و بلند شد و متعجب بود از مادرش که نگفت به عنوان خواستگار مي آيند.فقط مهماني؟!
-ميل ندارم ميرم جارو بکشم.
فرشته رفت در حالي که ذهنش درگير بود و هنوز هم اين کيان جديد را نمي شناخت.
**********************
دلهره داشت و علت را فقط آن مردي مي دانست که آزارش داده بود و حالا با پرويي تمام براي خواستگاري آمده بود.وارد پذيرايي شد و با همه سلام و احوالپرسي
کرد.زير چشمي نگاهي به جمع انداخت و کيان را نديد.با تعجب سر بلند کرد و همه را نگاه کرد اما کيان نبود.کنار آلما نشست و آرام پرسيد:
-کيان کجاست؟
آلما مهربان لبخند زد و گفت:کار داشت، گفتم اگه تونستم ميام، کلک نگرانشي؟
تمام تنش آتش گرفت از رودستي که خورده بود و اين جلسه فقط مهماني بود نه خواستگاري!
مشت هايش فشرده شد و غرورش؟ واي براي غروري که بارها و بارها شکسته مي شد.آلما متعجب نگاهش کرد و گفت:چت شد؟!
romangram.com | @romangram_com