#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_38

-چي مي خواي ازم

سبحان با اخم گفت:هيچي، چرا اينقد جدي هستي تو؟

فرشته زير لب گفت:چون همه تون نامردين!

سبحان شنيد و گفت:همه نه، قول ميدم يه دوستي خوب باشه بدون اينکه بخوام اذيتت کنم قبول مي کني؟

فرشته با ترديد نگاهش کرد که سبحان فورا از جيبش کارتي بيرون آورد و به سوي فرشته دراز کرد و گفت:

-اين شماره ي منه، بگيرش شايد يه روز خواستي با يه دوست صحبت کني.

فرشته کارت را گرفت و گفت:چرا بين اين همه دانشجو اومدي سراغ من؟

-شايد چون تنها کسي بودي که ديدم برا چند تا شاخه نرگس اينجوري شاخه و شونه کشيد...ازت خوشم مياد.

فرشته متعجب نگاهش کرد که سبحان لبخند زد و گفت:خيلي مغرور و پر جسارتي، دختر جالبي هستي.

-مي زارم به حساب تعريف.

سبحان با شيطنت ابرو بالا انداخت و گفت:خب يه نوع تعريف بود ديگه!

-پس متشکرم، حالام اگه ميشه منو يه جا پياده کنين بايد برم خونه، ديرم شده.

-مي رسونمت، آدرس بده.

-متشکرم استاد اما خودم ميرم.

-اولا استادو فقط تو دانشگاه بگو نه اينجا، من فقط سبحانم، بعدم لطف کني وقتي با مني اينقد تعارف نکني ممنون ميشم گفتم مي رسونم پس مي رسونمت.

-مي ترسم تو دلم بمونه برام عقده بشه، خيلي پرويي به خدا.

سبحان ابرويي بالا انداخت و گفت:قابل مامانمو نداره با اين بچه بزرگ کردنش.

فرشته پوفي کشيد و کلافه گفت:برو بهمني.

-حالا شدي دختر خوب.

فرشته سکوت کرد و ذهنش رفت پي آمدن کيان و خانواده اش براي فرداشب، چرا مادرش نگفته بود که براي خواستگاري مي آيند؟ معمولا هر وقت خواستگاري مي آمد مادرش از چند

روز قبل خبرش مي داد تا فرشته هم به خود برسد هم اگر جايي مي خواست برود و کاري کند آن روز را کنسل کند اما عجيب بود که اين بار مادرش حرفي نزده بود.کيان همه ذهنش را

مشغول کرده بود و فکر مي کرد اصلا نمي تواند او را بشناسد.

-بهمني هستيم خانوم، حالا کجا برم؟

فرشته از فکرش بيرون آمد و گفت:سر همين ميدون پياده ام کني ميرم، ترجيح مي دم سوتفاهمي براي کسي به وجود نيارم.

سبحان سردنگاهش کرد و گفت:هر جور مايلي.

romangram.com | @romangram_com