#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_3


منزل عمويش راند.الان هيچ کس غير از آلما تک دخترعمه ايش که عروس عمويش بود نمي توانست آرامش کند.جلوي در که توقف کردزنگ زد.صداي زري(مستخدم خانه) در خانه پيچيد.

همين که فهميد کيان است در را باز کرد.در که باز شد بي خيال ماشينش داخل خانه شد.مثل هميشه آلما با لبخند جلويش ظاهر شد.با خنده گفت:

-به آقا کيان از اينورا؟

-يعني خدايي روتو برم آلما من که ديشب اينجا بودم.

آلما خنديد و دست کيان را به گرمي فشرد و گفت:احوال داداش گلم؟

کيان با اخم به آرامي گفت:خراب!

روي صورت زيباي آلما اخم نشست.با جديت گفت:چي شده کيان؟

-امروز فرشته رو ديدم.کنار دريا، تنها!

آلما لبخندي مهربان زد و گفت:اين که چيز جديدي نيست.هميشه تنهايي ميره کنار دريا.خصوصا عصرا که دلش مي گيره.

کيان با اخم گفت:بحثم شده باهاش.دختره نيم وجبي چه زبوني داشت.فک نمي کرد تو اين دوسال اينقد به متر زبونش اضافه شده باشه.

آلما خنديد و گفت:کجايي کاري داداش؟ اون فرشته ي 17 ساله ي کوچولو خانوم شده.

کيان زير لب گفت:لامصب اينقد خانوم شده که نميشه ازش گذشت با تمام نفرت.

آلما با خنده شانه ايي بالا انداخت و گفت:رفتن ياد ايام جوابي بگردن حالا کجا خدا داند.

داخل آشپزخانه شد و طولي نکشيد که بيرون آمد.لبخندي به کيان که تلويزيون را روشن کرده بود زد و به طبقه ي بالا رفت.از کنار اتاق سابقش گذشت و وارد اتاقي که روزي اتاق

شخصي نکيسا بود شد.در را که بست با ديدن نکيسا لبخندي از عشق زد.نکيسا روي تخت دو نفره شان افتاده بود انگار سال ها است که نخوابيده است.با قدم هاي آرام به سوي تخت

نشست.لبه ي تخت نشست.دستش را آرام روي صورت نکيسا کشيد.عاشق اين مرد بود.سال ها بود که در عشقش سوخته بود و اين مرد با تمام غرورش او را پس زده بود تا بلاخره

توانسته بود اسيرش کند و حالا نمي دانست کدام يک عاشق ترند؟ بوسه ايي روي گونه ي او گذاشت و آرام صدايش زد.نکيسا تکاني خورد اما چشمانش را باز نکرد.آلما لبخند زد

و گفت:آقا خرسه نمي خواي بيدار شي؟ شب شدا!

لبخندي روي لب هاي نکيسا جا گرفت.چشمانش را باز کرد و به سوي آلما چرخيد و گفت:زياد خوابيدم؟

آلما دستش را در آلما لبخند کمرنگي زد و گفت:حرفي زدي؟

کيان دستپاچه گفت:نه نه...نکيسا کجاس؟

-خسته بود خوابيد.ديگه بايد بيدار بشه.بشين بگم زري يه چيزي بياره بخوري ميرم نکيسا رو بيدار کنم.

کيان روي مبل نشست و آلما به سوي آشپزخانه رفت که کيان پرسيد:عمو و زن عمو کجان؟

موهايش فرو کرد و گفت:3 ساعته.نزديک غروبه...کيان بيرونه.بعد از 2 سال فرشته رو ديده يکم خوب نيست.


romangram.com | @romangram_com