#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_2

کيان با خشم نگاهش کرد و به تندي گفت:چي گفتي؟

فرشته بدون آنکه توجهي کند از کنارش گذشت.اين مرد همان دو سال پيش برايش تمام شده بود.هر چند قلبش بي قرارش بود اما در اين دو سال آنقدر روي خود کار کرده بود که

در مقابلش فرشته ايي خشن و مغرور باشد نه آن دخترک 17 ساله ي دو سال پيش که با خواستگاريش رنگ به رنگ شد و خود را قفل کرده ي آغوشش کرده بود.کيان بدون آنکه

دست خودش باشد دوستانش را رها کرد و به دنبال فرشته رفت، بازويش را گرفت و با جديت گفت:

-اينجا چيکار مي کني؟

فرشته محکم دستش را کشيد و با اخم گفت:به شما ربطي داره؟ فک نمي کنين زيادي براي من غريبه اين؟

-کم چرت بگو فرشته، گفتم اينجا چيکار مي کني اونم تنها؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت:از چي حرف مي زني؟!

کيان نيش خندي پر از تحقير روي لب آورد و گفت:شگردته، من نشناسمت که به درد جرز مي خورم.اين تعجباي دروغين فقط براي اهلش که زود باور مي کنن خوبه نه براي من خانوم شکيبي.

فرشته از شدت حرص و حرف هايي که شنيده بود با اخمي تلخ و بغضي که اسير گلويش شده بود قهرآلود نگاهي به کيان انداخت و بدون فرشته با پوزخند او را برانداز کرد و گفت:

-احيانا من فراموشي گرفتم يا تو؟ زيادي حرص مي زني آقاي صالحي.

کيان با حرص گفت:دلم برات مي سوزه.انگار خيلي زودتر از اوني که فک مي کردم ولت کرده.

آنکه خود را زير سوال ببرد کيان رارها کرد و به سوي مسيري که مدت ها اسيرش شده بود رفت.کيان با حرص از کم محلي فرشته سعي کرد خشمش را فرو بخورد اما نتوانست و

به دنبالش روان شد.پشت سرش که رسيد کيفش را گرفت و به سوي خود کشيد.فرشته لحظه ايي گيج شد از حرکت کيان اما وقتي به خود آمد با درجه ي خشم زيادي که وجودش را

گرفته بود به سوي کيان برگشت و با اخم و صورتي که از التهاب خشم سرخ شده بود گفت:چته مرديکه ي رواني؟ مگه من الان ازت چيزي خواستم؟ مگه کمکي خواستم يا کمکي ازت بر

مياد؟ ولم کن...حاليته؟ ولم کن..تو اين دو سال لعنتي که گذشت تموم فکرم تو بودي..تو که منو متهم به هر غلط کاري مي کني.تموم زندگيم بودي و موندم چرا جواب تموم عشقم فقط يه

تلفن زدن بود و يه خداحافظي کردن.حالا بعد از دوسال که به خودم قول دادم ازت متنفر باشم جلو راهمو گرفتي که چي؟ برسونيم؟ بهم تيکه بندازي؟ جلو دوستات خوردم کني؟ نخواستم

لعنتي نخواستم.همينقد که تو اين مدت همه جوره زجرم دادي بسمه..بقرآن بسمه...واقعا دلم نمي خواد ببينمت.پس بي خيال شو برو پيش دوستات که داري با کارات کوچيکم مي کني

جلوش...کاش يکم فقط يکم مي فهميدي چي شده و مي گفتي چي شده بعد شمشيرو از رو مي کشيدي..

اشک در چشمانش به رقص آمده بود.اما به خودش قول داده بود که نشکند.کيفش را با خشونت از دست کيان که مبهوت نگاهش مي کرد کشيد و با قدم هايي که بي شباهت به

دويدن نبود از او دور شد.کيان وقتي به خود آمد که فرشته از جلوي چشمش محو شده بود.همايون دستي به شانه اش زد و گفت:

-فرشته بود؟

کيان پريشان تر از آن بود که بتواند حرفي بزند.فقط سر تکان داد و به سوي ماشينش که پايين سکو پارک شده بود دويد.سوار شد و به سوي مسيري رفت که فرشته رفته بود.حرف هايش

در ذهنش زنگ مي خورد.وجدانش قلقلک شده بود اما قلبش هنوز پر از نفرت بود.مي دانست دخترها هزار بازي دارند و اين هم يکي از نقشه هاي فرشته بود تا او را خام کند.طول مسيري

که فکر مي کرد فرشته رفته است را رفت اما او را نيافت.صداي گوشيش توجه اش را جلب کرد.نگاهي به آن انداخت.همايون بود.حوصله ي جواب دادن را نداشت.رد تماس زد و به سوي

romangram.com | @romangram_com