#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_26
آلما خيره خيره نگاهش کرد که نکيسا بلند شد و گفت:آلما پاشو بريم يکم قدم بزنيم.
آلما گيج به نکيسا نگاه کرد که نکيسا لبخند زد و گفت:چيز عجيبي گفتم؟
آلما تند بلند شد و لبخند زد و گفت:نه، بريم آقا!
روزبه(شوهر بيتا) گفت:تنها تنها؟
نکيسا با خنده گفت:بابا پاشو دست زنتو بگير ببر، مزاحم خلوت منو زنمم نشين.
روزبه خنديد و گفت:خوشي به کام داداش!
آلما و نکيسا که از جمع جدا شدند مرتضي خود را به کيان نزديک کرد و گفت:چطوري داداش؟
کيان به فرشته زل زد که گرم صحبت با فاطمه شده بود و گفت:بدتر از اين نمي شم.
مرتضي با جديت گفت:وا نده، مغرور باش مثل قبل حتي بدتر از قبل.يکم وا بدي از دست رفته!
کيان بلند شد و گفت:بهتره برم قدم بزنم.
مرتضي سر تکان داد و کيان به سمت لنج ها رفت.جايي که از فرشته خواسته بود عمري همسفرش باشد.اما نشد چون خودش خراب کرده بود و جبرانش آنقدر سخت بود که کوه کندن
با تيشه! غم داشت کوه به کوه! دلش فرشته مي خواست.آغوشش را، نفس گرمش را، تن نازک صدايش را، مهم تر از همه قلبي که مي دانست ديگر برايش نمي تپيد.دست هايش را
در جيب شلوارش فرو کرد و قدم زنان به سويي رفت که آرزوهايش پر پرواز گرفته بود.چه شد که پر پرواز آرزوهايش چيده شد؟ غمناک تر از آن بود که دنبال مقصر باشد.کلافه بود
و درد داشت.دردي بزرگ تر از هر چه فکر مي کرد....فرشته رفتنش را نگاه کرد.فاطمه با شک گفت:
-رفتارش خيلي عجيبه، خيلي کلافه به نظر مي رسه.
-آلما هم همينو گفت.معلوم نيست دردش چيه؟
-امشب که دوباره مرتضي رو معرفي کردي فک کنم فهميده که چقد اشتباه کرده واسه همينه بهم ريخته.
-ديگه برام مهم نيست.اونوقتايي که فک مي کردم مي تونه مرد زندگيم باشه تموم شد.
-نمي دونم والا، صلاح مملکت خويش را خسروان دانند.
صلاح خود را نمي دانست.اين را از سردرگمي عجيب قلبش مي فهميد.اين ضربان تند آشنا که با ديدن کيان که به محل خواستگاريشان رفته بود به اوج رسيده بود نفرت آمده را حل مي کرد
در عشق دو ساله اش! دلش رفتن مي خواست.دلش کيان دو سال پيش را مي خواست.اما نمي شد.نه بعد از تمام تهمت هايي که همين کيان دو سال پيش، پيش کشش کرده بود.نه
بعد از تمام عشقي که در چشمانش بود و زبانش به اعتراف لب گشوده بود و کيان ناديده گرفته بود.نمي شد.غرور داشت و اين غرور مهم تر از تمام اين عشق بود.خصوصا عشقي که
آميخته بود با نفرت و تهمت! روي برگرداند از مسير رفته ي کيان و مشغول صحبت با بيتا و بقيه شد.با آمدن آلما و نکيسا، آلما با هيجان گفت:
-بياين بازي کنيم.
فرشته فورا گفت:بازي تکراري نباشه.
romangram.com | @romangram_com