#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_25


مرتضي با خنده گفت:شهرداري!

*******************

همه ي نگاه ها دوخته شد به فرشته ايي که در جمع بودن را دو سال بود ترک کرده بود.بيتا متعجب پرسيد:

-اوه ببينين کي اومده؟!

فرشته نيش خندي زد و بدون نگاه به آن مرد مغرور که نگاهش را به طرف ديگري دوخته بود گفت:

-اومدم صفا بدم به جمعتون، من که مي دونم تو اين مدتي که نبودم جمعتون صفا نداشته!

صداي هو گفتن همگي بلند شد.فرشته دست فاطمه را گرفت و به همه سلام کرد و گفت:

-ايشون بهترين دوستم فاطمه اس، شما فاطي هم بگين قبول داريم.

مرتضي پشت سرشان ظاهر شد و گفت:چي چي رو قبول داري؟ آقا زن منه همون فاطمه بهتره!

فرشته چشم غره ايي به او رفت و گفت:اين آقاي فضولم مرتضي اس، داداش گل من نامزد فاطي!

آلما با لبخند گفت:چطوري داداش مرتضي؟ منو که يادته؟

مرتضي به عمد چشمانش را ريز کرد و گفت:نه يادم نمياد، شما؟

نکيسا متعجب و کمي حسود به مرتضي زل زد که آلما بااخم ساختگي گفت:خودتي اردک!

مرتضي شکلکي برايش درآورد و گفت:پس تو هم هنوز همون مارمولک سبز باقي مي موني.

آلما خنديد و گفت:نه خب انگار يادته، آقا نامرديه، زن عقد کردي چرا من دعوت نبودم؟

مرتضي دست به کمر زد و گفت:به همون دليلي که من براي عروسي تو دعوت نبودم.

فرشته با اخمي تصنعي گفت:بابا بس کنين شما دو تا هم.بياين تا معرفيتون کنم.

فرشته همگي را به مرتضي و فاطمه معرفي کرد.و خود در کنار آلما نشست.آلما کنار گوش فرشته گفت:

-امشب حسابي تو لکه!

فرشته زير چشمي به کيان که نگاهش به مسير آشنايي دوخته شده بود نگاه کرد.قلبش گرفت از اين مسير آشناي دو سال پيش. همان مسيري که به عشق اعتراف کرده بود اما

دوامش فقط همان شب بود و کيان با خودخواهي و سوظني عجيب همه چيز را خراب کرده بود.با يادآوري اتفاقات گذشته با نفرت نگاه از کيان گرفت و گفت:

-برام مهم نيست.

آلما متعجب به فرشته نگاه کرد و گفت:فرشته؟!

فرشته با پرخاش گفت:چيه؟ مهم بود اما الان ديگه نه، اومدنم نه براي اين شازده اس براي اينه که از اين به بعد بهش بفهمونم ديگه برام مهم نيست.


romangram.com | @romangram_com