#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_22

فرشته متعجب گفت:نه اما...

قبل از اينکه حرفي بزند سبحان گفت:پس شما دخالتي نکن.

فرشته با حرص و حيرت زده به استاد جوانش نگاه کرد.اين مرد جوان از همين الان شمشير را از رو بسته بود.اخم کرد و رو برگرداند سبحان پيروزمندانه لبخند زد و فصل اول را براي

همه توضيح داد.کلاس که تمام شدهمه بلند شدند که سبحان گفت:

-خانوم شکيبي شما بمون.

همه از کلاس بيرون رفتند.فرشته دست به سينه و منتظر به سبحان نگاه کرد.سبحان به صندلي خشک و ناخوشايندش تکيه داد و گفت:

-گلاي نرگست در چه حالند خانوم؟

فرشته با خشم گفت:ببينين جناب استاد فقط سر کلاس استاد منين و احترامتون واجب بيرون از کلاس درس براي من همون جوون گستاخ هستين که بدون عذرخواهي از کار

شرمگينش گذاشته و رفته پس لطف کنين و سعي کنين فقط استاد بمونين و زياد پا پچ من نشين چون بد رقم اعصاب ندارم، ممکن حرفي بزنم يهو ديدي به تريش قباي شما برخورد.

سبحان با لذت نگاهش کرد و در دل گفت:ايول يه سرگرمي جديد، يه دختر مغرور و خشن!

فرشته با خشم گفت:حالام با اجازه جناب استاد.

سبحان بلند شد و گفت:کجا؟ من اجازه دادم؟

فرشته پوزخندي زد و گفت:کلاس درسي تموم شد آقا، براي رفتن از يه کلاس خالي احتياجي به اجازه شما ندارم.

-خوبه، زيادي شجاعي؛ آفرين، حرفات و گستاخيت ممکن رو ميانترمت تاثير بزاره مي دوني که عمليتم دست منه.

فرشته شانه ايي بالا انداخت و بي تفاوت گفت:گور باباي اين درس، ترم بعد مي گيرمش، البته اگه افتادم.روز خوش استاد عزيز!

لبخندي زد و از در بيرون رفت.سبحان ابرويي بالا انداخت و گفت:دختره ي ريزه ميزه چه زبوني داره؛ الله اکبر!

فاطمه جلوي در منتظرش ايستاده بود.به او که رسيد گفت:بريم.

فاطمه پرسيد:چيکارت داشت؟

فرشته مختصري از مکالمه شان را گفت.فاطمه گفت:مشکوک مي زنه ها، بگم مرتضي آمارشو در بياره.

-نه بابا باز مي خواي شوورتو غيرتي کني؟ من اعصابشو ندارم.

فاطمه شانه ايي بالا انداخت و گفت:ميل خودته.

فرشته دستش را گرفت و گفت:بيا بريم که هوس دريا کردم.

-بزن بريم که هواي منم هواي توئه!

با هم از دانشگاه بيرون رفتند و از جفره به سوي پاتوق هميشگيشان رفتند.

*******************

romangram.com | @romangram_com