#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_20
غرورش بود که جولان مي داد.هق هقش را فرو خورد و بلند شد.ورقه ايي ميان يکي از کتابهاي کتابخانه ي کوچک اتاقش بود را برداشت. برنامه کلاسي ترم جديدش بود.فردا اولين
کلاس ترم جديدش بود و او حتي لاي کتاب را هم باز نکرده بود که ببيند موضوع کتاب چيست؟ براي آنکه کيان و تمام اتفاقات امشب را فراموش کند بلند شد کتاب مورد نظر را از قفسه
بيرون آورد و بي حوصله مشغول ورق زدن آن شد اما خيلي زود کتاب آنقدر به نظرش جذاب آمد که دو فصل اول آن را مطالعه کرد.وقتي به خود آمد که معده گرسنه اش مجبورش کرد
تا بلند شود.کتاب را بست.به آشپخانه رفت.نيمرويي درست کرد بي ميل نيمي از آن را خورد و بلند شد و دوباره به سراغ کتاب رفت.آنقدر خواند که چشمانش سنگين شد و به خواب رفت....
*********************
-بيا بالا.دارم ميرم دنبال فاطمه ببرمش دانشگاه!
فرشته از خدا خواسته سوار شد اما صندلي عقب نشست.مرتضي ابرويي بالا انداخت و گفت:چرا اونجا نشستي؟
-اونجا جاي ملکه تونه آقا
-ملکه ي من هنوز نيومده.بيا جلو ببينم.
فرشته خنديد و پياده شد و جلو نشست.در طول مسير مرتضي با تمام لودگي هايش باعث شد فرشته يک دم هم دست از خنده برندارد.جلوي در خانه فاطمه، مرتضي به گوشي او زنگ
زد که فاطمه تند از خانه بيرون آمد.فرشته پياده شد و عقب نشست. فاطمه با محبت بوسه ايي هوايي براي او فرستاد و جلو نشست.مرتضي آنها را به دانشگاه رساند و خود به شرکتي
که در آن کار مي کرد رفت.فرشته کتابش را در بغل فشرد و گفت:ديشب 4 فصل از کتاب رو خوندم.
-خوش به حالت.من که هيچي....در عوض با مرتضي رفتم صفا..
فرشته با شيطنت پرسيد:چه نوع صفايي؟
-براي تو بو داره.به سنش نرسيدي!
-هشتصد.(اين يه تيکه کلامه، معمولا براي تعجب اينو ميگن)
-بچه پرو.بيا بريم کلاس.واي که چقد خوابم مياد.
-ول نمي گشتي کپه مرگتو مي زاشتي.
فاطمه اخمي تصنعي به او کرد.اما يک باره چشمانش از شدت تعجب گرد شد.سقلمه ايي به پهلوي فرشته زد و گفت:اونجارو!
فرشته کنجکاوانه رد نگاه فاطمه را گرفت تا به مرد شيک پوشي که کيف به دست که مطمئنا لب تاپش بود به سوي دفتر اساتيد مي رفت.فرشته با اخم و کنجکاوي گفت:
-همون ياروه که گلاي نرگس عزيزم داغون کرد.خوبه بلاخره يافتمش، دارم براش.
فاطمه غضبناک گفت:چي چي رو دارمش؟ بي خيال بابا دنبال شر نرو.
-اِ، اينجورياس؟ عمرا اگه ازش بگذرم.بزار تا حاليش کنم.
-تو کلا کرم داري.نمي توني مثه آدم باشي.دختره ي کله خر.بيا بريم کلاس.
فرشته را کشان کشان به سوي کلاس برد که يکي از پسرهاي کلاس که بسيار محجوب و سربه زير بود جلويش قرار گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com