#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_19


مرتضي گفت:فردا ميرم باهاش حرف مي زنم، آدرسش همون شرکت قبليه؟

فرشته با خشم غريد:حق نداري يه قدمم برداري.همه چيز تموم ميشه.از امشب به بعد مردي به نام کيان صالحي تو زندگي من وجود نداره.تو دلم مردِ، مرتضي

به جون خودم بري سراغش، تو رم مي زارم کنار.بي خيال ميشم که از دار دنيا يه داداش دارم.

مرتضي با خشم گفت:خيلي ديوونه ايي به خدا! معلوم هست چي ميگي؟ اون دچار سوتفاهم شده اين توئي که بايد روشنش کني داره اشتباه مي کنه اما انگار تو هم مي خواي

به اين اشتباه بيشتر دامن بزني!

-بس کن مرتضي.اگه اون مرد بود جرائت داشت ميومد مي پرسيد هي دختر اون مردي که باهات ديدم کي بود؟ چرا با تو بود؟ چي مي گفت بهت؟ نيومد.نگفت چي ديده؟

نگفت توضيح بده، فقط گوشيشو برداشت و گفت:فرشته همه چي تموم شد.منو تو ديگه هيچ وقت قرار نيست ما بشيم.مي دوني يعني چي؟ من شکست خوردم از مردي که

فک کردم خداس.که فک کردم عاشقمه، بيشتر از چشاش بهم اعتماد داره.اما چي شد؟ منو با تو ديده گفته بي خيال اينم يکي مثله بقيه دختر خيابونيا....

مرتضي با حرص گفت:بس کن فرشته نمي خواد ادامه بدي خودم همه رو از برم.

فاطمه براي آنکه جو را آرام کند گفت:مرتضي برو خونتون.فرشته الان ناراحته استراحت کنه بهتر ميشه!

فرشته پوزخندي زد و زير لب با درد و غم گفت:از اين به بعد دردم بيشتره!

مرتضي بدون آنکه حرفي بزند يکراست به سوي خانه شان رفت.جلوي در که توقف کرد فاطمه گفت:انگار مامانت اينا هنوز نيومدن.

فرشته بي حوصله و عصبي گفت:شام اونجان.احتمالا آخر شب ميان.

فاطمه دلسوزانه گفت:مي خواي منو مرتضي تا مامانت اينا بيان پيشت باشيم؟

فرشته تند گفت:نه بابا.برين خوش باشين.ناسلامتي آشتي کردينا.

لبخندي کمرنگ روي لب هاي مرتضي و فاطمه نشست.فرشته با شيطنت رو به مرتضي گفت:

-عروس خانوم حسابي ناز داره امشب براش مايه بزار.

مرتضي گفت:من مخلص هردوتونم....فرشته نري تو خونه بزنه به کله تا؟

فرشته اخم کرد و گفت:نه!

از ماشين پياده شد و گفت:بسلامت!

کليد را از کيف دستش بيرون آورد.در را باز کرد بدون آنکه به آن زوج نگاهي کند داخل شد.يکراست به اتاقش رفت.لباسش را عوض کرد.عصبي بود.دلگير بود.نا نداشت از اين شنيده هايي

که قلبش را جريحه دار کرده بود.کيان، مردي که عاشقانه دوستش داشت حتي با تمام دو سال دوري و دليلي که نمي دانست نابود کرده بود تمام چيزهايي که در نظر فرشته مقدس بود.

روي تختش نشست.اشک هايش روي صورتش به غلتک افتاد.هق زد از تمام نامردي هايي که فکر مي کرد از آن مرد مهربان بعيد است.کيان نابود کرده بود و حتي تا دم آخر هم توضيحي

نخواسته بود.پس چرا حالا بايد اجازه مي داد مرتضي خود و او را کوچک کند تا به کيان توضيح دهند که اشتباه کرده است.نه، اگر در تمام مدت عشق اولويت داشت از اين به بعد اين


romangram.com | @romangram_com