#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_15


-هوا تاريکه فرشته، يکم احساس ترس مي کنم، تنهاييم.

-باشه زنگ بزن بياد دنبالمون!

فاطمه فورا گوشيش را از جيب پالتويش بيرون آورد و به مرتضي زنگ زد.تماس را که قطع کرد با لبخند شادي گفت:الان مياد.

-بيا ببين چه ذوقي مي کنه،تا الان قهر بوديا...

فاطمه خنديد و گفت:دلم براش تنگ شده بود.

-دلت تنگ شد اونم فقط تو همين چند ساعت؟

-عاشقشم دختر، عاشقي پر از دلتنگيه!

بغض کرد از حرفش.دو سال بود که دلتنگ بود.دو سال بود که حسرت داشت.اما کيانش، کيان ديگران شده بود.عزيز تمام دخترهايي که برايش رنگ عوض مي کردند.کيانش دوست دختر

عوض مي کرد، خبر مي رسيد و زجر مي کشيد.اين مرد وفا نداشت و او بعد از دو سال وفاداريش رو مي برد از سنگ و کوه!

صداي بوقي او را از افکارش بيرون آورد.به سوي ماشين برگشت با ديدن مرتضي لبخند زد و رو به فاطمه گفت:

-عشقولانه ي تو هم رسيد.

فاطمه با خجالت نگاهش کرد که مرتضي با لبخند پياده شد که فرشته با صدايي بلندي گفت:

-قولت يادت نره ها، آشتي ديگه!

مرتضي به آنها نزديک شد دستش را بالا آورد و به دست فرشته کوبيد و گفت:دم آجي گلم گرم.نوکرتم به مولا.

قلب در سينه ي کيان از تپش ايستاد.اين همان مرد دو سال پيش بود.همان مرد دلخواه فرشته! با مشت به فرمان کوبيد و گفت:

-خدا لعنتت کنه فرشته، خدا لعنتتون کنه، همتونو!

نگاه آتشينش را به آنها دوخت که در کمال تعجب پسر جوان دوست فرشته را در آغوش کشيد و صورتش را بوسيد زير لب گفت:

-اون پسر؟!قضيه چيه؟!

مرتضي دست فاطمه را در دستش فشرد و در را براي هر دو دختر باز کرد قبل از اينکه آنها سوار شوند کيان بدون فکر پايش را روي گاز گذاشت و به سرعت جلوي مرتضي پايش را روي

ترمز زد و با خشم و تعجب پياده شد.فرشته با ديدنش با حيرت گفت:کيان؟!

مرتضي و فاطمه نگاهي به مرد جوان و نگاهي به فرشته انداختند.کيان روبروي فرشته ايستاد و با اخم گفت:برام توضيح بده!

مرتضي نگاهي به کيان که چند سانتي قد بلند تر از خودش بود انداخت و گفت:ببخشين شما؟

کيان بدون آنکه جوابي به مرتضي بدهد بازوي فرشته را گرفت و به دنبال خود کشاند.قبل از اينکه خود فرشته مخالفتي کند مرتضي دست ديگر فرشته را کشيد و گفت:

-کجا؟ شما کي باشي که جرات مي کني با خودت ببريش؟


romangram.com | @romangram_com