#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_14

فرشته انگشتانش را در انگشتان کشيده ي فاطمه فرو کرد و گفت:

-دختر خوب اينم قهر کردن داره؟ مگه روز اول بهت نگفتم به قيافه مرتضي نگاه نکن يکم جيگول مي زنه زيادي دور و بر تيپ و اين حرفاس در عوض خيلي باغيرته.رو اين چيزا حساسه.

باور کن رو من که فقط دختر همسايه شم هيچ صنم ديگه ايي هم بهش ندارم حساسه.مثل يه داداش برام مي مونه.اما تو که ديگه جاي خود داري.خير سرت زنشي چند

ماه ديگه عروسيتونه.مي خواي حساس نباشه؟ تو هم درش کن.با دلش کنار بيا.خو دوس نداره دست زنش تو دست س ديگه ايي غير از تو باشه.

-چي بگم؟ خب حق با تو هم هست اما خب پسر خاله م عين داداشمه...

-اون حساسه دختر خوب.حالام اينقد اذيتش نکن وقت برگشت بهش زنگ بزن بياد دنبالمون.منو برسونين خونه، خودتون برين يه دور بزنين يکم خلوت کنين حرف بزنين تا اونم بتونه يکم ناز عروسشو بخره!

فاطمه خنديد و گفت:خدا شانس داد خواهر شوهر نداد در عوض تو هستي که مثله يه آبجي و دوست باهامون تا کني.

فرشته خنديد و گفت:هه کجايي تو؟در عوض آشتي دادن تو ازش رشوه گرفتم اونم يه ناهار توپ با يه عروسک گنده و قايق سواري.

-هي روتو برم دختر.گفتم تو خيرت بهمون نمي رسه.

فرشته خنديد و گفت:ديگه ديگه!

فرشته مي خنديد و غافل بود از دل مرد جواني که پشت سرش قدم هايش سوار ماشين آرام آرام مي آمد..فاطمه گفت:

-خودت چي؟ چرا داغون بودي؟

فاطمه لبخندش را قورت داد و گفت:امروز بخاطر آلما رفته بوديم جشن مهمونيش.اين بار يادم رفته بودم ازش بپرسم کيان هم هست يا نه همين که رفتم داخل ديدمش.مرتضي بخاطر

تو بهم زنگ زد که آشتيتون بدم آقا گوش وايساده بود نمي دونم چرا همش مي خواد يه پسر بهم بچسپونه.اين بار مي گفت مرتضي دوس پسرته؟ احمق انگار منو نمي شناسه که اهل

اين کارا نيستم...بعدم بيتا منو کشوند وسط برا رقص که يهو ديدم کيان جلومه بهم گفت بي لياقت، باورت ميشه فاطي؟ اونو منو بي لياقت مي بينه...خسته ام فاطي از اين کشمکشي

که با احساسم دارم.

فاطي متفکرانه گفت:اون يه دردي داره و گرنه معلومه که هنوزم بهت حس داره اونم شديد!

-کدوم حس فاطي؟دو ساله نديدمش حالا يهو جلوم ظاهر شده و گير داده که دوس پسر داري تو به اين ميگي حس؟ نه عزيزم منو داره اذيت مي کنه فقط نمي دونم دارم تقاص چي

رو پس ميدم؟

-خيلي خب باشه حق با توئه اما من مي دونم يه حسايي هم هست.

-بي خيال فاطي بيا در موردش حرف نزنيم؟

فاطي نفسش را بيرون داد و گفت:خيلي خب، بيا از مهموني بگو کيا اومده بودن؟

فرشته شروع به تعريف کرد و کيان نگران از هواي تاريک و خياباني خلوت که به سمت مسيري نامعلوم مي رفت به دنبال دخترها مي رفت.فاطي با نگراني از هواي تاريک سرد

زمستاني گفت:زنگ بزنم مرتضي بياد دنبالمون؟

-هنوز مونده تا در ساحلي که!

romangram.com | @romangram_com