#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_13
آلما سر تکان داد که کيان به او تنه زد و به سوي در دويد.آلما با فرياد گفت:کجا؟
کيان پالتوي قهوه ي سوخته اش را از کمد ديواري برداشت و گفت:ميرم دنبالش!
با رفتن کيان شقايق به جمعشان اضافه شد و گفت:رفت دنبال فرشته؟
آلما سر تکان داد.ماهان دستش را دور کمر شقايق حلقه کرد و گفت:
-عزيزم اين داداش تو ديوانه اس به خدا.يکي نيست بگه تو که مي خوايش پس اين کارات واسه چيه؟ لامصب نمي گه دردش چيه؟ پرا يهو زد زير همه چي.
آلما نگاهي به نکيسا که همه چيز را مي دانست انداخت.نکيسا لبخندي روي لب آورد دست دور کمر او انداخت و گفت
-بريم يه دور برقصيم؟ کم تحرکي برا بچه خوب نيستا....
آلما خنديد و با او همراه شد...
***********************
تا جلوي در دويد همين که در را باز کرد فرشته سوار سمندي سياهي که فکر کرد بايد آژانس باشد شد و رفت.کيان با عجله سوار ماشينش شد و به دنبالش حرکت کرد.بي هدف
بود.فقط مي خواست برود و بداند کجا مي رود.شک به جانش افتاده بود اما خودش مي دانست اين شک نيست که ته دلش را قلقلک مي دهد.نگران بود.نگران اين دخترک زيباي
ريزميزه که هنوز بعد از 2 سال که فکر مي کرد خيانت کرده است اما همچنان سرسختانه او را مي خواهد....از ماشين پياده شد از دور فاطمه را ديد که به چوب برق تکيه داده
بود و به ماشين هاي که تند تند رد مي شدند نگاه مي کرد.با شوق دستش را برايش تکان داد.فاطمه با لبخند دستي برايش تکان داد.فرشته با دو به سويش رفت به او که رسيد
گفت:خيلي وقته اومدي؟
-نه بابا، تازه رسيده بودم.
فرشته دستش را فشرد و گفت:مرسي که اومدي.
فاطمه با او هم قدم شد و گفت:حالا کجا بريم؟
-موافقي تا در ساحلي پايگاه هوايي پياده بريم؟
فاطمه با تعجب گفت:از ميدون ساعت تا در ساحلي؟ دختر ميريم که! خيلي راهه!
-نه بابا، هر جا خسته شديم زنگ مي زنيم مرتضي با سر مياد دنبالم.
فاطمه با اخم رويش را برگرداند و گفت:لازم نکرده به اون بگي.
فرشته شيطنت آميز خنديد و گفت:باز شما دو تا چتونه؟
فاطمه که انگار دلش پر بود فورا گفت:هي گير ميده، امروز خاله اينا اومده بودن.مرتضي هم بود.گير داده چرا با پسر خالت دست دادي؟ پرا اينقد صميمي هستي و هزار تا کوفت و
زهرمار ديگه...خسته م کرد.منم گفتم حق نداري باهام حرف بزني تا ديگه بي خود گير ندي.
romangram.com | @romangram_com