#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_109


ماهان همسر شقايق کنارش ايستاد و گفت:خواهرتو بهتر از همه مي شناسي!

آلما و نکيسا هم به جمع آنها پيوستند، کيان با لبخند گفت:پس ني ني ها؟

نکيسا دستش را دور کمر آلما بند کرد و گفت:خوابن تو اين شلوغي ديوونه مي شن.

کيان ضربه ايي به بازويش زد و گفت:باباي مهربون!

آلما به سويش خم شد و کنار گوشش گفت:ديديش؟ کنار مادرشه، نمي دونم چشه نه حرفي مي زنه، نه لبخندي نه حرکتي، ساکت و آروم يه جا نشسته به مهمونا زل مي زنه!

-کجاست؟

-سمت چپتو ببين، کنار ستون نشسته....باز که دعواتون نشده؟

کيان بي توجه به جمله ي پرسيده اش زير چشمي به جايي که فرشته نشسته بود نگاه کرد، دلش گرفت از اين زل زدن هايي که هيچ از آن نمي فهميد، چشم هاي غمگينش دلش را به درد آورد، شايد کمي زياده روي کرده بود اما بايد مي فهميد اين جوانک خيره سر چه کسي است؟ ولي...الان جايش نبود، خودش را بهتر از همه مي شناخت مي دانست که نمي تواند عصبانيتش را کنترل کند و ممکن است دادي بزند آن هم جلوي شاپور و تمام مهماناني که بودند پس بهتر بود فردا اين ماجرا را تمام مي کرد.

نکيسا به شانه اش زد و گفت:به چي فکر مي کني؟

شانه ايي بالا انداخت و گفت:بقيه کجان؟

-برديا بيدار شد شقايق و آلما رفتن سراغش!

در سالن باز شد و بيتا به همراه روزبه همسرش وارد شدند، نکيسا، کيان را تنها گذاشت تا به آنها خوش آمد بگويد، کيان به اطراف سالن نگاهي انداخت و دقيقا صندلي خالي روبروي فرشته را يافت.با لبخند شيطنت آميزش به سوي صندلي رفت و روبروي فرشته نشست.زل زد به او بي خيال همه آنهايي که کنجکاوانه نگاهش مي کنند.

فرشته غمگين از نيامدن کيان، آهي کشيد و به اطراف نگاهي انداخت.دلگير از نيامدنش دوباره به جلو خيره شد که او را ديد زل زده به خودش با نگاهي خاص و پر از حرف و گلايه!

نگاهش را گرفت و سرش را پايين انداخت.دوباره بغضش بزرگ شد.کاش کيان خواسته بود تا توضيحي دهد.کاش کمي صبر کرده بود.دلش يک معذرت خواهي مي خواست و يک بخشش....اگر قبول کند اين جوان زيادي نامهربان!

محو تماشايش بود و کاش فرصتي بود تا با او حرف بزند و توضيحي بخواهد اما در اين شلوغي و وجود شاپور و زهرا، دليل قانع کننده ايي براي اين صحبت نداشت و امشب انگار بايد در بغض، حرص و نگراني مي گذشت.

صداي آلما بلند شد که همه را به رقص دعوت مي کرد.چشم به فرشته دوخته بود تا بلند شود اما وقتي حرکتي نکرد نااميدانه به صندليش چسپيد و به جمع بزرگي از جوان ها که با آهنگ هاي تند و شاد و گاهي بندري مي رقصيدند، نگاه دوخت.

آلما با ديدن فرشته فورا بلند شد،براي دايي و زن داييش که گرم صحبت با بقيه فاميل بودند سري تکان داد و روبروي فرشته ايستاد، دستش را به کمرش زد و طلبکارانه گفت:اگه اومدي غمبرک بزني چرا خونه خودتون نموندي؟

فرشته آهي کشيد و گفت:خواستم بمونم اما نزاشتن.

آلما متعجب نگاهش کرد، دست هايش را انداخت و مهربانانه گفت:چي شده؟

-بزار بعدا آلما، الان اصلا حسش نيست.

آلما دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:بيا وسط کمي حالت عوض بشه.

فرشته بي حال گفت:مرسي، ايشالا واسه جشناي ديگه...امشب مي خوام نگاه کنم...فقط!

آلما شانه اش را فشرد و گفت:باشه عزيزم.

با رفتن آلما زير چشمي به جلو خيره شد اما کيان را نديد انگار رفته بود.کمي ترسيده از رفتنش نگاه چرخاند اما باز هم او را نديد.بلند شد تا چرخي درون سالن بزند و از گوشه چشمش او را ببيند و خيالش راحت شود از نرفتنش و اميد داشته باشد حداقل براي همان گوشه چشم ديدن!


romangram.com | @romangram_com