#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_108

-خيلي خب مواظب خودت باش!

-باشه خداحافظ

تماس را قطع کرد فورا اشک هايش را پاک کرد، از شيرآب حياط مشتي آب به صورتش زد تا از التهابش کم کند.صورتش را با آستن هايش پاک کرد و بلند شد، با قدم هايي شل وارد خانه شد، شاپور مثل هميشه مشغول خواندن کتابي تاريخي بود، صدايش را خسته جلوه داد و گفت:سلام بابا خوبي؟

شاپور که سر بلند کرد فرشته چهره اش را برگرداند.

-سلام عزيزم، کجا بودي تا الان؟

-دانشگاه، دارم از خستگي تلف ميشم، اگه ممکنه من امشب نيام، فردا خودم ميرم پيش آلما!

زهرا در حالي که دکمه هاي مانتوي مجلسيش را مي بست از اتاق بيرون آمد و گفت:نه امشب همه با هم ميريم، اصلا حال و حوصله جواب پس دادن ندارم که چرا فرشته نيومده!

فرشته آهي کشيد و شل و ول به اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض کند....

***********************

روي پشت بام ايزوگام شده ي بي روح دراز کشيد و به آسمان زل زد.بغض لعنتي نمي رفت که نمي رفت.ديدن فرشته در آن ماشين تنش را مي لرزاند.زير لب گفت:اونکه مي دونست دوسش دارم چرا رفت؟

اما به خود پوزخندي زد و گفت:اما نگفتم دوسش دارم...اما بايد مي فهميد...من سر خر زندگيش بودم؟

چند بار آب دهانش را قورت داد تا بغض را پايين بفرست و نشد.با تمام قوايش داد زد:خدا!

اما شکست و اشک هايش نوازش گرانه روي گونه اش سر خوردند.شانه هايش لرزيد و زير لب تکرار مي کرد:اون مال منه خدا، به دنيا نمي دمش!

بلند شد نشست و دست هايش را دور زانوهايش حلقه کرد و در حالي که اشک مي ريخت به جلو خيره بود.

-لعنت به اين روز نحس!

لرزش ويبره گوشيش باعث شد يکي از پاهايش را دراز کند و گوشي را بيرون بياورد، شقايق خواهرش بود، حوصله اش را نداشت اما اگر جواب نمي داد آنقدر زنگ مي زد تا مجبور به جواب مي شدي.

-بله خواهر!

-پس تو کجايي؟ همه مهمونا رسيدن، قرار بود يه دوش بگيري فقط.

-ميام بابا ميام، چرا اين همه عجله مي کني؟

-ساعت 9 شده کيان، ديگه قراره کي بياي؟

لبخندي به لحن طلبکارانه ي شقايق زد و گفت:تا يه ربع ديگه اونجام.

شقايق با لحن موزيانه ايي گفت:تيپ بزن که يارم اومده اونم چه جوري؟ يه پرنسس به تمام معنا!

اخم هايش را درهم کشيد و خشک گفت:باشه، خداحافظ

تماس را قطع کرد و بدون آنکه اخم روي پيشانيش را باز کند از پله ها پايين رفت، يکراست به حمام رفت و خود را گربه شور کرده بيرون آمد، کت و شلوار مشکي براقش که يقه اش با ساتن مشکي براقي نما داده شده بود را روي پيراهن قهوه ايي کاراملي پوشيد ، ادکلن مخصوصش را زد و موهايش را در آينه قدي اتاقش مرتب کرد، همان مدل هميشگي که پرستيژ مهندس بودنش را حفظ مي کرد.کفش هاي ورني براقش را پوشيد و در آينه براي آخرين بار خود را برانداز کرد.انگار چيزي کم نداشت.چشمکي به عکس خود را زد و سويچ را که روي تخت پرت کرده بود را برداشت و با عجله بيرون رفت.سوار ماشينش شد و با آخرين سرعت خود را به خانه عموي بزرگش رساند.در باز بود، ماشين را کنار در پارک کرد و شيک و مردانه داخل شد.وارد سالن که مهمانان جمع بودند شد که نگاه ها به سويش چرخيد، شقايق با اخم به سويش آمد و گفت:چه عجب!

لبخندي زد و گفت:حالا که اومدم، غر نزن!

romangram.com | @romangram_com