#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_107
کيان با خشم گفت:خفه شو فرشته که امشب حداقل تو يکي نمي خوام صداتو بشنوم.
فرشته بغض چنبره زده اش اشک را ه چشمانش آورد، نگاهي پر درد به کيان انداخت و بي توجه به آنها کيفش را روي شانه اش محکم کرد و با قدم هايي بلند و سريع به سوي خيابان رفت، هيچ کس او را نمي فهميد و کيان باز هم سوء تفاهماتش را بزرگ کرده بود...
لبه ي خيابان ايستاد و براي تاکسي زيتون سبز رنگي دست تکان داد، که دستش محکم کشيده شد، قبل از اينکه به خود بيايد به سمتي خلاف جهتي که آمده بود کشيده شد.به کيان عصباني نگاه کرد و گفت:منو...کجا مي بري؟
دستش را کشيد که کيان گفت:راه بيا فرشته، خيلي امروز داغونم کردي..پس فقط بيا بي حرف!
کمي ملايم شده بود مردش و کاش همه ي امشب در لحظه اي اول تمام مي شد.
کيان او را به سمت ماشينش برد و در را باز کرد و گفت:بشين.
مطيعانه نشست و کمربندش را زد که کيان سوار شد و بي حرف ماشين را روشن کرد و به سوي بهمني رفت.فرشته دلش حرف مي خواست و گوش شنوايي!
به آرامي گفت:من قصد بدي نداشتم فقط اومدم که....
کيان ناخوشنود و اخمو با جديت گفت:ازت توضيحي نخواستم!
فرشته برگشت نگاهش کرد و گفت:نمي خواي اما من نمي تونم اين رفتارتو تحمل کنم.
کيان پر خشم فرياد زد:چيو نمي توني تحمل کني؟ پا شدي دم غروب اومدي سوار ماشين يه مرد غريبه شدي که پيشنهاد خواستگاري بهت بده؟ مگه وقت قحط بود؟ مگه جا قحط بود؟ پدر و مادري، کس و کاري نداشت قدم رنجه بفرماين بيان خواستگاري که اينجا عنوان کنه؟....
بعد انگار با خود حرف مي زد اداي سبحان را درآورد و تند تند گفت:پسره ي شارلاتان بهم ميگه جرمه از دختري که دوست دارم خواستگاري کنم؟
به يکباره صدايش بالا رفت و فرياد کشيد:به چه جراتي کسي که مال منه رو ازش خواستگاري کرده؟...اصلا به چه جراتي پا شدي رفتي ها؟
فرشته از ترس فقط گفت:خواهش مي کنم آروم باش!
کيان مشت محکمي به فرمان کوباند و گفت:مگه امشب جشن بچه هاي آلما نيست؟ نبايد الان خونه باشي که آماده بشي؟ پس اينجا برا يه جوجه چيکار مي کردي؟
فرشته حرفش نمي آمد، چه مي گفت وقتي همه حق ها مال کيان بود؟ ترجيح داد سکوت کند تا بيشتر از اين او را جري تر نکند، اما کيان گفت:جواب سوالامو بده فرشته!
-به خدا نمي دونستم...
کيان چشمانش را لحظه ايي روي هم فشرد و باز کرد، پوزخندي زد و گفت:نمي دونستي...اما رفتي...رفتي...
تن صدايش پايين رفته بود و اين دختر دلش را شکسته بود، مردانگي پر ابهتش را زير سوال برده بود...فرشته ي مقدسش براي خواستگاري کسي غير از خودش رفته بود، مردانگيش بغض کرد و ساکت شد، ديگر حرفي نزد و تا رسيدن به خانه فرشته سکوت کرد.فرشته با چشماني که باراني بود با توقف ماشين تند تند براي آنکه خانواده اش متوجه نشوند اشک هايش را پاک کرد و با تشکر زير لبي از ماشين پياده شد و با کليدي که به همراه داشت وارد خانه شد.
کيان شکسته از ديدني که خوردش کرده بود لحظه ايي تامل کرد و نگاه پر از رنجش را حواله خانه ي شاپور کرد و گفت:لعنتي من دوست داشتم چرا رفتي؟
ماشين را که روشن کرد و رفت فرشته پشت در حياط روي زمين افتاد و هق زد.تنها جمله ايي که به لب آورد:خدا لعنتت کنه رازي! خدا لعنتت کنه...
شايد نيم ساعتي در تنهايي و حجم ناخوشايند سياهي شب در حياط بود که گوشيش زنگ خورد.گوشي را از جيبش درآورد، شاپور بود فورا جواب داد:بله بابا!
-کجايي فرشته؟ شب شد داريم ميريم!
-بابا جان تو راهم الان مي رسم.
romangram.com | @romangram_com