#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_106

سبحان حيرت زده به دنبالش دويد و بازويش را گرفت و گفت:صبر کن دختر کجا؟!

قبل از اينکه فرشته برايش براق شود و او را به باد حرف بگيرد دستي روي دست سبحان نشست و با خشم دستش را پس زد که سبحان بدون آنکه يادش بيايد او را کجا ديده گفت:به جا نميارم؟

کيان دستش را بلند کرد تا مشتي حواله اش کند که همايون مشتش را گرفت و به آرامي گفت:خودتو کنترل کن داداش!

فرشته ترسيده و شوک زده از حضور کيان و نکند باز سوء تفاهمي او را بگيرد از دلش...کناري ايستاد و تماشايشان کرد.کيان پر حرص و خشم رو به او که ترسيده در خود مچاله شده بود گفت:اين وقت غروب اينجا چه غلطي مي کردي؟

سبحان به سينه اش زد و گفت:هو باهاش درست حرف بزنا...

کيان پوزخندي زد و گفت:وگرنه شو نگفتي ...ادامه بده....

سبحان اخم درهم کشيد و غريد:دخلشو بگو تا برم پي کارم.

فرشته قدمي جلو گذاشت و در حالي که از قيافه درهم رفته و پر از خشم کيان ترسيده بود گفت:خواهش مي کنم تمومش کنين...

کيان ميرغضب شده به سمتش هجوم برد و گفت:خفه شو فرشته تا بلايي سرت نيوردم، برو عقب!

فرشته ناراحت و بغض کرده عقب ايستاد که سبحان دستي به سينه ي کيان زده گفت:چيکاره ايي؟

کيان پر از تمسخر گفت:به قيافه ت نمي خوره بچه لات باشي...شما چيکاره ايي؟

همايون وسط هر دو ايستاد و گفت:تمومش کنين..

رو به سبحان با جديت گفت:تو هم برو شر نشو، ايشون پسرعموي فرشته خانم هستن...مرد و غيرتش...

سبحان ترسيده از اين پسرعموي غيرتي که اژدها شده بود زير چشمي به فرشته ايي که از ترس و بغض و اشکي که در چشمانش جمع شده بود لرز مي کرد فورا گفت:قصد بدي نداشتم فقط يه خواستگاري بود.

فرشته با تمام ناراحتيش لحظه ايي از حرف سبحان از تعجب چشمانش درشت شد و يادش باشد اين استاد روزي محترم غير از بي شرم بودنش دروغگو هم بود.

دستان کيان از خشم مشت شد قبل از اينکه دستش بالا برود همايون فهميده سريع سبحان را هل داد و به آرامي گفت:برو رد کارت تا نزده داغونت کنه.

کيان صدايش را شنيده به سمت سبحان هجوم آورد و يقه اتو خورده شيکش را گرفت و گفت:کجا؟ من حالا حالاها با اين شازده کار دارم، رسم و رسوم رفته به درک که اينجا قرار مي زاري ها؟

سبحان مرد حرف بود و بس، پاي بحث و دعوا که مي شد کم مي آورد، ملتمسانه گفت:چرا جوش مياري برادر من؟ يه خواستگاري ساده بود، خواستم اول جوابو از خودش بگيرم تا بعد اگه اومدم سنگ رو يخ نشم...حرفيه؟

کيان از پرويي اين بشر حيرت زده شد، دستش بالا رفت که همايون دستش را گرفت گفت:غلاف کن پسر خوب!

کيان با خشم دستش را کشيد و گفت:ولم کن همايون، نمي بيني چقد پرو؟

سبحان خود را بزور عقب کشيد که يقه اش آزاد شد و با صداي بلندي که چند نفر که رد مي شدند شنيدندگفت:آقا جرمه؟ از دختري که دوست داشتم خواستگاري کردم؟ جرمه بگين؟

کيان ديگر نتوانست تحمل کند.بحث عشقش بود، بحث مالکيت و انحصار داشته اش بود، اگر اين شازده تازه به دوران رسيده را ادب نمي کرد که کيان نبود...اصلا مرد نبود.

همايون سمج را هل داد و به سوي سبحان رفت، اولين مشتش روي گونه ي سبحان ضربه زد جوري که سبحان آخ بلندي گفت، فرشته از ترس به سکسه افتاده بود براي آنکه بيشتر از اين دعوا بالا نگيرد و سبحان بي دست و پا که فقط حرف مي زد کتک بيشتري نخورد تمام جسارتش را جمع کرد و به سويشان رفت.پيراهن کيان را گرفت و با چيزي شبيه داد با سکسه گفت:بس... کن کيان.

سبحان بي حال که از کتک هايي که خورده که لايقش فقط کلمه ي ترسو بود لبخند نيمه جاني زد، کيان پر از حرص گفت:بله بايد ازش دفاع کني...

فرشته ملتمس و نگران با سکسه گفت:خواهش... مي کنم بس...ه، تلافيتو ...کردي...

romangram.com | @romangram_com