#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_104

پرستار اين را گفت و بچه ها را با خود برد.شکوفه نيز به دنبال نوه هايش رفت.اين بار در اتاق عمل باز شد اول دکتر و به دنبالش بلانکاردي که آلما رويش بيهوش بود بيرون آمد.نکيسا به سويش پرواز کرد.با عشق صورت آلمايش را نوازش کرد تا وقتي که او را به اتاق خصوصي که هنگام امضا رضايت نامه درخواست داده بود بردند.

شب را مي توانست تنها باشد با عزيزترين موجود زندگيش!

آلما بيهوش بود و نکيسا بي قرار روي صندلي تخت خواب شويي که کنار تخت او بود نشست و خيره شد به او که اين 7 ماه را زحمت کشيده بود.دستش را در دست گرفت و بوسه ايي گرم روي آن نشاند.و زير لب گفت:خدا چقد دوسم داشت که نذاشت تو رو از دست بدم...چقد مهربون بود که به من احمق حالي کرد که نبايد بزارم ملکه ام از زندگيم بره.

.....چشم باز کرد.نور اتاق چشمانش را اذيت کرد.اما چيزي که بي تابش کرد سوزش دردي بود که در پوست شکمش احساس مي کرد.اما عجيب تر از آن حس سبکي که در شکمش داشت باعث شد دستش را بلند کند و روي شکمش بکشد، چيزي نبود؛ وحشت کرد به سرعت سرش را چرخاند که نکيسا را روي همان صندلي که تخت خوابش کرده بود در خواب ديد.بي اختيار لبخندي زد و دستش را بلند کرد و روي شانه ي نکيسا گذاشت، نکيسا تکاني خود و چشم باز کرد.با ديدن آلماي بيدار به سرعت روي تخت نشست و گفت:خوبي؟

آلما فقط پرسيد:بچه ام؟

نکيسا با ذوق لبخند زد و گفت:نگو بچه بگو بچه ها، دوقلوان!

گذاشت حيرت را در چهره همسرش ببيند، آلما حيرت زده، ابروهايش بالا رفت و چشمان سياه رنگش درشت شد و گفت:بچه ها؟! دوقلو؟! چطور ممکنه؟ سونو که رفتيم...

ميان حرفش پريد و گفت:يه پسر و يه دخترن، دوقلو دوس داشتي يادته؟

آلما بدون آنکه متوجه شود در بيمارستان است جيغ نسبتا بلندي کشيد و گفت:دروغ ميگي؟ دوقلو؟!

نکيسا خنديد و گفت:خيلي خوشگلن، اما خيلي کوچولوان.

آلما لبخند زد و گفت:مي خوام ببينمشون....

****************

جدي گفت:بايد باهم حرف بزنيم.

فرشته متعجب به اين جوانک استاد شده ي پرو نگاه کرد و با اخمي که روي صورتش نشانده بود گفت:چه حرفي؟

-سوار شو بهت ميگم.

فرشته لب گزيد و نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:اينجا؟ لطفا برين من ميام.

سبحان بي معطلي گفت:کنار دريا همون جاي قبلي مي بينمت.

فرشته سر تکان داد و سبحان پا روي گاز فشرد و رفت.فرشته با خجالت از زير نگاه دانشجوياني که خيره خيره و با کنجکاوي نگاهش مي کردند گريخت و زود از پارکينگ بيرون آورد و بي خيال فاطمه که هنوز از سر جلسه امتحان بلند نشده بود به سمت خيابان رفت و براي پاتوقش تاکسي را دربست کرد.حوصله مسافر زدن راننده را نداشت.گرماي طاقت فرساي تابستان و شرجي چسپناک هوا حالش را بد کرده بود اما کنجکاو بود بداند که سبحان چه مي خواهد.کمي حال تهوع داشت و سرگيجه اما مرتب به خود تلقين مي کرد که حالش خوب است تا بتواند بر اين حس بد غلبه کند.به پاتوقش که رسيد، پول تاکسي را حساب کرد و پياده شد، ماشين سبحان را ديد، پوفي کشيد و به سويش رفت.آفتاب گرم اذيتش مي کرد و قدم هايش را شل!

به نزديک ماشين که رسيد به شيشه زد، سبحان شيشه را فورا پايين کشيد و گفت:بيا بالا!

-ممنونم بايد برم، بياين پايين حرفتونو بزنين بايد برم.

-بيرون گرمه بيا داخل، کولر روشنه، رنگتم پريده!

مخالفت بيشتر نکرد، داخل بهتر از بيروني بود که انگار بدنش را چسپناک کرده بود.در را باز کرد و روي صندلي جلو نشست و گفت:گوش ميدم.

سبحان لبخند کمرنگي زد و گفت:نمي دونستم اينقد عجولي!

حتي لبخند هم نزد فقط به بيرون خيره شد...

******************

romangram.com | @romangram_com