#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_103
جيغ مي کشيد و نکيسايش را بي تاب تر مي کرد...
-قربونت برم يکم ديگه تحمل کن، زود مي رسونمت.
به ماشين که رسيد او را عقب گذاشت که شکوفه با عجله رسيد کنار آلما نشست که نکيسا پشت فرمان نشست و ساسان کنارش.با سرعت از پارکينگي که باز شده بود گذشت و به کوچه رفت.5 دقيقه هم طول نکشيد که با آن سرعت سرسام آور به بيمارستان رسيدند(تاکيد مي کنم که اين رمان توي بوشهر نوشته شده و رسيدن به بيمارستان کمتر از 5 دقيقه تو حالت عاديه)
بدون آنکه به کسي اجازه دهد به آلمايش دست بزند او را بغل کرد و به سوي بخش زنان و زايمان رفت.با کمک پرستاري او را روي تخت خواباند که آلما با تمام دردش دستش را گرفت و گفت:پيشم بمون.
نکيسا با عشق داغي لب هايش را روي پيشانيش گذاشت و گفت:از کنار در جم نمي خورم.
پرستار با تشر گفت:آقا ول کن حال زنت خوب نيست.
آلما با درد گفت:زنگ بزن روزبه، فک کنم امشب شيفت بود.
نکيسا سر تکان داد و آلما با بلانکارد به داخل اتاق عمل برده شد.چند دقيقه نشده پرستار بيرون آمد و گفت:خانمتون بايد سزارين بشه، بايد رضايت نامه رو امضاء کنين.
نکيسا درمانده به همراه پرستار رفت.شکوفه روي صندلي در کنار ساسان نشسته ريز ريز دعا مي کرد و سلامتي هر دو را از خدا مي خواست....نگران تر از همه نکيسا بود که انگار اصلا حال خود را نمي فهميد.مانند ديوانه ها طول و عرض راهرو را طي مي کرد ... گاهي مي خنديد و گاهي اخم کرده به زمين و زمان فحش مي داد.ساسان نگران بلند شد دستش را گرفت و او را کنار خود نشاند و گفت:صبورتر باش پسر، انشالا هر دو سلامت ميان بيرون.
نکيسا مستاصل تر از اين حرف ها بود که حرف پدرش را بفهمد، مرتب زير لب تکرار مي کرد:اگه اتفاقي براش بيفته....؟
شکوفه با اخم گفت:به جاي اين همه حرفاي منفي کمي اميدوار باش و براشون دعا کن.
نکيسا جري شده گفت:چطوري؟ تازه يه هفته بود که رفته بود تو هفت ماه، چطور به اين زودي بايد بياد دنيا؟ اونم وقتي تا چند روز پيش دکترش گفت همه چيز نرماله؟
شکوفه با آرامش گفت:همه چيز دست خداست پسرم، حتما حکمتي توي اين کار بوده!
نکيسا با بغض زير لب گفت:خدايا حکمتت از دست دادن ملکه ام نباشه، تو رو به بزرگواريت قسم ميدم.
در اتاق عمل که باز شد هر سه خصوصا نکيسا به سوي پرستار هجوم بردند.پرستار با لبخندي که بر لب داشت رو به نکيسا گفت:پدر شدنتون مبارک، بچه هاتون سالمن فقط کمي کوچيک هستند.
شکوفه حيرت زده گفت:بچه ها؟
پرستار با نشاط گفت:بله يه پسر و دختر زيبا که دقيقا عين هم هستن.
هر سه حيرت زده به پرستار نگاه کردند.نکيسا گفت:اما امکان نداره سونو که رفتيم يکي بود نه دوقلو!!
-فعلا امکان پذير شده و شما صاحب يه دوقلوي سالم و زيبا هستين.
نکيسا زودتر از همه از حيرت بيرون آمد و گفت:حال همسرم چطوره؟
-ايشون هم خوبن، تو طول عمل مشکلي پيش نيومد.
نکيسا نفس راحتي کشيد که پرستار دوباره داخل شد.شکوفه نگاهي به نکيسا انداخت و گفت:اين چطور ممکنه وقتي سونو رفتين و گفتن بچه تون يکيه؟
نکيسا خوشحال تر از آن بود که توجهي به عجيب بودن اين موضوع کند.با لبخند پت و پهني گفت:مامان مهم ني به جاي يکي دو تا نوه دارين، و خدارو شکر همه سالم هستن.چي مهم تر از اين؟
باز در اتاق عمل باز شد و پرستار با کات نوزاد که بچه ها را در آن خوابانده بودند بيرون آمد هر سه دورش حلقه زدند.نکيسا با عشق به بچه هايش که زيبايي خود و مادرش را به ارث برده بودند نگاه کرد که پرستار گفت:بچه ها چون هفت ماهه به دنيا اومدن و به اون رشدي که بايد نرسيدن بايد چند روز تو بيمارستان باشن تا وقتي دکترشون مرخصشون کنن.
romangram.com | @romangram_com