#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_102

کيان در ميان اشک هايي که براي امام علي (ع) مي ريخت لبخند زد و گفت:کار هر ساله، هيئت داريم، امشب برا اينکه گفتي بيا اومدم و گرنه دو شب ديگه بايد هيئت باشم.

مرتضي با لودگي گفت:پس قيافه ات غلط اندازه؟

لبخند غمناکش را دوباره تکرار کرد و گفت:حتما!

صداي مداح که همه را دعوت به نشستن مي کرد بلند شد.کيان و مرتضي کنار هم روي موکت خاکستري رنگ و رو رفته نشستند و سخنران بالاي منبر رفت تا حرف بزند.مرتضي کنار گوشش گفت:هنوز تصميم نگرفتي؟

کيان با انگشتانش دستي به صورتش که رد اشک هاي خشک شده اش باقي بود کشيد و گفت:مي خوام باز شانسمو امتحان کنم.

-شنيدم پسر يکي از دوستاي عمو شاپور خواستگارشه!

کيان به سرعت به سويش چرخيد و گفت:از کي؟

-نترس، فرشته ردش کرده اما انگار پسره زيادي پيله اس.

اخم درهم کشيد و در قامت رسم عشقش فرشته فقط و فقط مال او بود نه هيچ کس ديگري! عشق هم براي او اينگونه بود، کاملا انحصارطلبانه!

-آدرسي از پسره داري؟

مرتضي لبخند زد و گفت:قيصربازيو بيخيال شو، مهم فرشته اس که طرفو رد کرده حرص خوردن نداره ديگه!

کيان آشفته دستي به صورتش کشيد و گفت:بايد با مامان حرف بزنم رسما اقدام کنه.

مرتضي جدي گفت:بهترين راهه، تکليفت مشخص ميشه.

-قبلش بايد باهاش حرف بزنم.

مرتضي بي حرف سري تکان داد.

**********************

فصل دهم

صداي جيغش کل ساختمان را به لرزه انداخت.نکيسا که تنگ او را در آغوش کشيده بود از اين جيغ و حرکات پر درد آلما وحشت زده از خواب بلند شد و گفت:چت شده؟

آلما در حالي که دستش روي شکمش بود و گريه مي کرد گفت:خيلي درد داره.

صداي در اتاق آنها را متوجه بيدار شدن بقيه اهل خانه کرد.نکيسا بلند شد با عجله تيشرت قرمز رنگش را پوشيد و گفت:الان که وقتش نيست فقط 7 ماهته که!

به سرعت در را باز کرد که شکوفه خود را به داخل هول داد و رو به نکيسا گفت:برو ماشينو آماده کن بايد ببريمش بيمارستان.

نکيسا به سرعت بدون خجالت جلوي شکوفه و ساسان شلوارش را عوض کرد و سويچ را چنگ زد که شکوفه گفت:صبر کن بابات ميره بيا کمک آلما رو ببريم.

ساسان سويچ را از نکيسا گرفت و از اتاق بيرون رفت.نکيسا پر از دلهره و نگراني به سوي آلما رفت.او را بغل کرد و همانطور که از اتاق بيرون مي رفت گفت:چرا اينجوري شد؟ تا 9 ماه دو ماه مونده که.

شکوفه گفت:بچه ات داره زود مياد.ببرش تو ماشين تا لباس عوض کنم.

آلما بي حال غرق در گريه و درد مرتب مي گفت:دارم ميميرم، خدا کمک کن...خيلي درد داره...

romangram.com | @romangram_com