#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_98

برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم مشغول اماده کردن شربت پرتقال

.بود

در یخچال را باز کردم و در کمال تعجب دیدم که مثل اکثر مواقع خالی

!هست

البته یخچال خودمان را...وگرنه عطا و عزت یخچال جداگانه در اتاق عطا

برای خود داشتند . مادر هرگز اجازه نمی داد که بطریهای مشروبشان را در

.یخچال او بگذارند

.به مادر نگاه کردم : هیچی که تو خونه نداریم....کاش اصرار نمی کردی

و صدای زنگ در حرفم را قطع کرد . این وقت شب کی می توانست باشد؟

.عزت و عطا که کلید داشتند

رو سری ام را مرتب کردم و وارد دالان که از هر وقتی تاریکتر بود شدم ...

پشت در پرسیدم : کیه؟

.ــ باز کن منم

!عطا بود

در را باز کردم در هر دو دستش و روی زمین کیسه های مواد غذایی و

گوشت و برنج و روغن و هر چیزی که یک آشپزخانه ی خالی به آن احتیاج

!! داشته باشد...آن هم در آن ساعت از شب

اخم کردم : اینها برای کیه؟


romangram.com | @romangram_com