#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_96
البته دایی جان کمی ناخن خشک بود و برپایی این جشن کمی عجیب بود
. ...با این حال خوش به حال عروس
من و مادر و رها سر میزی نزدیک به خاله نشسته بودیم . دختر خاله ی
افاده ای که از بالا به همه نگاه می کرد و من هیچ از او خوشم نمی آمد و
خیلی گرم صحبت با آن خانواده نمی شدم . رنگ تحقیری که در نگاهشان
بود آزارم می داد . مادر اما دوستشان داشت. از بودن با آنها خوشحال بود
. و فقط همین خوشحالی حضور در آنجا را برایم خوشایند می کرد
وقتی دیدم مادر با پس انداز اندک خودش برای آنها هدیه گرفته چشمانم
به اشک نشست .چقدر آبرو داری می کرد . لعنت به عزت که از راه خلاف
! پول به دست نیاورد تا او نتواند با اعتماد از آنها استفاده کند
مهمانی که از شهرستان امده بود برایم جالب تر بود.. عمه ی مادرم و
دخترش که تقریبا هم سن من بود به نام الهام . جنوبی بودند و خونگرم !
مادر را هم حسابی تحویل گرفتند .ظاهرا مادر او را خیلی دوست داشت .
از آن ها دعوت کرد که به خانه مان بیایند . آن ها هم مشتاق پذیرفتند. آن
قدر که همان شبانه پس از اتمام جشن با ما همراه شدند و برای برداشتن
وسایلشان از خانه ی دایی به آنجا رفتیم .می گفت از قبل هم برنامه داشته
که یکی دو روزی را نزد ما بیاید و مادر چقدر از شنیدن این خبر خوشحال
. شد
romangram.com | @romangram_com