#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_91
! بود خیلی وقت پیش طلاق خواهر کوچکش را از عزت گرفته بود
دلم راضی به رفتن نبود اما نمی خواستم دل همیشه درد کشیده ی
مادرم را دوباره به درد آوردم . به او قول دادم که سر ساعت هفت خانه
!باشم . اما ساعت شش بود و من هنوز در مطب خانم دکتر بودم
پشت سر اخرین بیمار به درون اتاق خانم دکتر رفتم و اجازه ی رفتن
.گرفتم
خیابان خیلی شلوغ بود و با این حساب به روال هر روز می رفتم نمی
رسیدم . نمی توانستم وقتم را در ایستگاه اتوبوس به هدر دهم بنابراین
. تاکسی گرفتم
بچه ها در کوچه مشغول بازی بودند . البته هر سه لباس نوشان را به تن
داشتند وآماده بودند . از خوشحالیشان لبخندی بر لبم نشست . سلامشان را
پاسخ دادم وهر سه را بوسیدم .من هم با اینکه با آن ها ناتنی بودم اما ،
.مثل مادر ، جانم به جانشان بسته بود
از راهرو تاریک گذشتم .مادر روی تخِت زیر پنجره اتاقشان کنار عطا
لبخندش ، خودشیرینی عطا! عجیب
نشسته بود . راحت بود تشخیص دلیلِ
. بود که در خانه بود و دنبال من نیامده بود ... شاید هم تازه رسیده بود
به خاطر وجود او سلام زیر لبی به مادر دادم و راه اتاقم را در پیش
romangram.com | @romangram_com