#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_9
. دیدن حال زارش . اشک هایم را به سختی کنترل کرده بودم
صورتش را شست و به من نگاه کرد باز هم اشک هایش جاری شد : خدا
. ازش نگذره که با صورت نازنینت این کارو کرد !! دستش بشکنه
صورتم را آب زدم بیش از این نمی توانستم بمانم ... بی حرف دیگری به
سمت وسایل سفره رفتم .. همه را جمع کردم و شیلنگ کشیدم قسمتی از
. موزاییک ها که چرب شده بود را باید می شستم
عطا آمد و لب حوض کنار مادر نشست : شما که می دونی چه اخلاق گندی
!داره چرا خودتونو به درد سر می ندازین ؟
صدایش پر از بغض بود ... بغضی سنگین : غذای خوب می خواد.. من و
بچه هام از گشنگی هم بمیریم لب به غذایی که از پول حروم به دست بیاد
... نمی زنیم ! اینو هزار بار گفتم بازم می گم حتی اگه منو بکشه
ــ دلم واسه بچه ها می سوزه ندیدی چطور گوشه ی حیاط کز کرده بودن
...
مادر با گریه ای آرام گفت : خدا اون کسی رو نیامرزه که منو اینطور سیاه
! بخت کرد . داشتم زندگیمو می کردم
عطا گفت : پاشو زن داداش یه فکری واسه شکم گرسنه ی بچه ها بکن ..
. نذار گرسنه بخوابن
مادر برخاست و به سمت آشپز خانه رفت ، عطا گفت : چیزی نمی خوای
romangram.com | @romangram_com