#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_8

... وامیستی.. اما ادبتون می کنم .. همه تونو آدم می کنم

!!ــ ای بابا چی شده باز ؟

با صدای عطا بود که به سمتش برگشت .. او با آن قامت بلند در آستانه ی

! در ایستاده بود ... با اخم هایی در هم

عزت دوباره شروع کرد : عارشون میاد به پول من دست بزنن .. برای بچه

. ها غذای خوب حاضر نمی کنه.. که چی ؟ که پول من حرومه

! گامی به درون گذاشت : ناحق نگفته که داری می زنیش

... عزت تعجب کرد : توام که حرف اینا رو می زنی

ــ همه می دونن پولی که از قمار به دست میاد حلال نیست.. می خوای

!بگی اینو نمی دونی ؟

به طرف من آمد دستم را گرفت و بلندم کرد : نبینم دیگه دست روشون

!!بلند کنی !!به صورتم دقیق شد و با خشم گفت : مخصوصا ریحان

با اینکه خیلی از عزت کوچکتر بود اما جذبه ای داشت که عزت با آن همه

! به قول خودش ابهت از او می ترسید

دستم را کشیدم و رو به روی مادرم نشستم .. گریه اش بی صدا شده بود !

دستش را گرفتم و کمک کردم بایستد ... عزت با زمزمه ی ناسزایی زیر لبی

. از اتاق خارج شد و سپس از خانه

مادرم را بیرون بردم تا آبی به صورتش بزند ... قلبم فشرده می شد از


romangram.com | @romangram_com