#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_89
شکسته ای محزونم
!پناه این دل بی آشیون باش
.... دلم تنگه تو با من مهربون باش
فردا و روزهای بعدش به طور محسوسی رابطه ی من با عطا سرد تر از
پیش شد . ظاهرا او هم بی خیال بود وچه خوب که برای رفت و آمدم گیر
نمی داد کلا کمتر او را می دیدم ! کار در مطب را با همه ی خستگی و
شلوغیش دوست داشتم و حسابی سرم را گرم کرده بود . به درسهایم هم
. می رسیدم و دو روز در هفته را مرتب سر کلاسها حاضر می شدم
آنروز می خواستم بعد از دانشگاه بروم و با پولی که مادر به من داده
بود برای خودم لباس بخرم پس از مدتها مراسم داشتیم ، آن هم عروسی !
معمولا ساده می پوشیدم . بیشتر از روی ناچاری وگرنه من هم لباس های
زیبا و آنچنانی دلم می خواست ! چرا نخواهد ؟ مگر دختر نبودم ؟ جوان
نبودم؟ دل نداشتم ؟ خب همه ی اینها درست وقتی نبود با وجود همه ی
دخترانه هایم .. جوان بودن و دل داشتنم کنار می آمدم .پا بر خواسته
هایم می گذاشتم . خدای من هم بزرگ بود ... روزی به همه ی خواهش
. های دلم می رسیدم . و من به امید رسیدن آن روز همه را تحمل می کردم
romangram.com | @romangram_com