#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_87

مسواک را بی خیال شوم . اما مگر می شد ؟؟

به ناچار برخاستم و مانتو روی لباسم کشیدم و شال روی سرم . بیرون

رفتم ... کنار حوض پای شیر آب حوضِک چسبیده به حوض نشستم و

مشغول شدم . دهانم پر از کف بود که همان مرد از اتاق عزت بیرون آمد .

! برای هر اقدام به فراری دیر شده بود و مرا با آن ظاهر خنده دار دید

. سر تکان دادم به معنای سلام که لبخندش را مهار کرد : سلام

چرا ایستاده بود و به من چشم دوخته بود ؟ نمی دید با آن قیافه چقدر

! معذبم و حالت تهوع پیدا کردم

ــ شما چه نسبتی با عطا داری ؟؟

... کلافه نگاهش کردم و به ناچار دهانم را شستم : ببخشید

لبخند زد و منتظر ایستاد ... نمی دانم چه اصراری داشت برای دانستن

!! نسبت بی نسبِت من به عطا

قبل از اینکه حرفی بزنم عطا از اتاق خارج شد : مشکلی پیش اومده جناب

سرمدی ؟؟

. بله سرمدی فامیلش را فراموش کرده بودم

سرمدی هنوز هم لبخند به لب داشت : نه ! مشکلی نیست ... فقط خواستم

با خواهرت بیشتر آشنا بشم . چشمهای من به تعجب نشست اگر فکر می

کرد من خواهرش هستم چرا ایستاده بود به پرسیدن ؟؟


romangram.com | @romangram_com