#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_86

بیرون را نگاه کردم که دیدم عطا برای باز کردن رفت . دوباره به حال قبل

برگشتم که صدای یا الله گفتن عطا را شنیدم . باز هم مهمان داشت . از آن

مهمان ها . اما چرا یاالله می گفت ؟ فقط در این مورد باید به یادش می

آمد که نام خدایش را بر زبان بیاورد یا بر حسب عادت بود ؟؟

کاغذی را که ناخودآگاه شکلهای کج و معوج روی آن کشیده بودم را مچاله

... کردم .بار دیگر سر کشیدم ، نمی دانم چرا تصور می کردم

بله ! تصورم درست بود . زنی سی و چند ساله ... به قول معروف و

مشروط بر بی دینی با کلاس ...بسیار هم با کلاس ! پشت عطا و مردی که

عصر دیده بودم وارد شد . عجب که اینجا مقدم بودن خانوم ها رعایت

نشده بود .. بوی ادکلنی که خودش را با آن شسته بود تا اتاق من رسید .

!... چه خوشبو هم بود ! هوش از سر من که دختر بودم برد چه رسد به

عطا نیم نگاهی به اتاق من انداخت که خیلی سریع پس کشیدم . نمی دانم

مرا دید یا نه ! ای کاش ندیده باشد و فکر نکند که برایم اهمیت دارد که او

. با چه افرادی نشست و بر خاست می کند

خسته بودم . دیگر بیشتر از این حوصله ی خواندن را نداشتم .نه اینکه بی

! حوصله باشم . دلیلی برای بی حوصلگی نبود ! فقط خواب داشتم

در بستری که یک ساعت پیش پهن کرده بودم دراز کشیدم . چشمهایم را

بستم . چه بد که مسواک نزده بودم ... دقایقی با چشمان بسته سعی کردم


romangram.com | @romangram_com