#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_85
! تاپایت را می کاود
به خانه رفتم . حرف های عطا در گوشم طنین انداز می شد... اما من نمی
. توانستم باورشان کنم
مشغول وضو گرفتن بودم که آمد . اخم هایش در هم بود و حواسش هم
. به من نبود ! بی توجه به او سریع آستین هایم را پایین دادم و برخاستم
. به سمت اتاقش رفت .. و من هم به اتاقم
پس از نماز مادر برای شام صدایم کرد . صدای عزت هم شنیده می شد و
من با حضور او هرگز دوست نداشتم در آن جمع حاضر شوم . مادرم با
خون جگر خوردن و کار کردن مرا به این سن و سال رسانده بود و عزت
سرکوفتش را به من می زد که تا به حال چقدر برایم خرج کرده ! یکی از
. دلایلی که چشم دیدنش را نداشتم هم همین بود
در اتاقم ماندم و غذایی که مادر آورد را تنها خوردم . روحیاتم را می
. شناخت و می دانست تا نخواهم با عزت هم نشین نمی شوم
خسته بودم و دلم خواب می خواست اما باید نگاهی به کتابم می انداختم
.چند روزی بود نتوانسته بودم درست و آن طور که شاید و باید مرور کنم
.
مشغول به خواندن متن کتابم بودم که صدای ناهنجار زنگ در بلند شد .
حواسم به آن پرت شد و روی زانو نیم خیز شدم و از پنجره ی کوتاه اتاقم
romangram.com | @romangram_com