#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_84

هرچی باشم اهل دوز و کلک نیست ، مطمئنم یه روز خودت متوجه میشی

!

نگاهم را به بیرون دوختم : پس بذار همون روز که متوجه شدم ازت می

. گیرمش

نگاهش به دلخوری نشست و اخم هایش به شدت در هم رفت. تا به محله

ی خودمان برسیم سکوتمان را نشکستیم . وقتی سر کوچه نگه داشت زیر

لب تشکری کردم و پیاده شدم . هنوز از ماشین فاصله ای نگرفته بودم که

صدایی مرا به خود خواند : ببخشید خانوم ؟

به سمت صدا برگشتم . مردی حدودا پنجاه ساله . با ظاهری بسیار شیکتر

. از آنچه که بشود تصور کرد اهل آن محل باشد

ــ بله ؟

ــ تو این محل عطا صابری میشناسید ؟

عطا صابری ! به سوی عطا که هنوز حرکت نکرده بود برگشتم خم شدم و از

... پنجره به او که با کنجکاوی نگاهم می کرد گفتم : با تو کار دارن

و رو به مرد گفتم : بله ... همین جا تشریف دارن و به عطا اشاره کردم .

! عطا پیاده شد و با دیدن مرد لبخند زد : به به جناب سرمدی ... چه عجب

. نمی دانستم کیست . مهم هم نبود . با اجازه ای گفتم و به راه افتادم

اما نگاه مرد در خاطرم ماند ! از آن نگاه های تیز و دقیق که به آنی سر


romangram.com | @romangram_com