#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_79
اینبار ترس در چشمانش لانه کرد : با...باور کن.. مـــ من .. فــ..فقط
.... یـــ.....یــــه ســ.........ســلامی
با خشمی که چهره اش را منقبض کرده بود و نگاهش را تیره تر خیره شد
در چشمانش : ببین دفعه دیگه سر و صورت واست نمی ذارم ... این بارم
. به خاطر ننه ت می بخشمت اون دفعه خیلی آه و نال کرد
! به سینه اش کوبید : گورتو گم کن
! سهراب ندانست چطور خودش را پس بکشد و از کوچه فرار کند
عطا به سویم آمد چهره اش همچنان به همان حالت بود : تو چرا وامیستی
و باهاش گپ می زنی ؟
. اخم کردم و بی حرف به راه افتادم که گفت : بیا سوار شو
. بدم نمی آمد مرا برساند . حسابی دیر شده بود . اینطور معطل نمی ماندم
. سوار شدم
! ــ پسره خیلی پررو شده .. باید حسابی گوششو بپیچونم
به ساعتم نگاه کردم ، خوابیده بود . از دستم بیرون آوردم ... کمی با آن ور
! رفتم ... درست نمی شد
ــ چیه خوابیده ؟؟
. ناراحت گفتم : آره
ــ اینم از برنامه ی دیشب شاکیه ؟؟
romangram.com | @romangram_com