#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_78

. اتاقش خارج شد ، رکابی به تن داشت و معلوم بود تازه بیدار شده : سلام

نگاهم را گرفتم و همه ی خشمم را بر سر او خالی کردم : چه سلامی ؟چه

علیکی ؟ تا نصفه شب بزن و بکوبتون به راهه نمی ذارید آدم کپه ی مرگشو

بذاره که ... ببین الان دیرم شده ! حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟

... و به سمت در دویدم که صدایش را شنیدم : خب صبر کن برسونمت

در حال دویدن گفتم : لازم نکرده تا بخوای به سر و ظاهر مبارک برسی از

! ظهر هم گذشته

. ـــ کاری نداره که ریحان ... بمون اومدم

با گامهای تند از کوچه گذشتم که سهراب را دیدم . با دیدنم سرش را پایین

. انداخت : ســ... ســ... سلام ریـ...ریـــ...ریحانه خا....خانوم

همین را کم داشتم . زیر لب پاسخش را دادم که گفت : یــ...یــ یه

...عر...عر..عرضی

ــ چیه داری عر عر می کنی ؟؟ هنوز آدم نشدی تو ؟؟

عطا بود . نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم ! و به طرفش برگشتم

...فقط یک پیرهن روی رکابی کشیده بود . دکمه هایش هنوز باز بود

...موهایش را خیس کرده و دستی به آنها کشیده بود . لحظه ای به

. ظاهرش خیره ماندم . اما بی چون و چرا سریع پس گرفتم

مقابل سهراب ایستاد : مگه نگفتم دور و بر ریحان نپلکی ؟


romangram.com | @romangram_com